محمد معارف وند
محمد معارف وند
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سارا و سبزی و من ذلیل مرده!

بچه که بودم، سه‌تا همسایه داشتیم که فامیل نبودیم ولی به خانومهاشون می‌گفتم خاله! خاله منیر و خاله زینت و خاله مهری! پدربزرگ و مادربزرگم خدمت زیادی به رشد جمعیت کرده‌بودن و من هشت‌تا خاله راستکی داشتم. ولی خب این سه‌تا خاله هم توی عالم همسایگی خیلی خاله بودن!

خاله منیر دو تا پسر به سن و سال من داشت: حمید و حامد. خاله زینت یه پسر کوچیکتر داشت به اسم جواد. خاله مهری هم دوتا دختر داشت به اسم سارا و سحر. عزیزترین خاله دنیا همین خاله مهری بود که می‌شد مامان سارا، آخه مامان سارا واسه من کم کسی نبود!

اون روز مامان و خاله‌ها چهل کیلو سبزی قرمه از وانتی خریده‌بودن و دور هم پاک می‌کردن که بعد بشورن و خرد و سرخ کنن و هرکی سهم خودشو برداره. نمی‌دونم اونا چقدر قرمه‌سبزی می‌خوردن، ولی غذای ما بیشتر وقتها املت و سیب‌زمینی آب‌پز و کوکو و این چیزها بود. هیچ‌وقت نفهمیدم مامان اون همه سبزی قرمه رو می‌خواست چیکار!

سارا و سحر و جواد گوشه حیاط خاله‌بازی می‌کردن. سارا دکتر بود و جواد و سحر، زن و شوهر. مثلا سحر نی‌نی توی شکمش داشت. خیلی حواسم بهشون بود که جواد، شوهر سارا نباشه وگرنه می‌کشتمش! من و حمید و حامد می‌خواستیم توی حیاط فوتبال بازی کنیم ولی سه نفری نمی‌شد. ازشون خواستیم بیان با ما شش نفری فوتبال بازی کنیم، اما راضی نشدن. من خیلی اصرار کردم. سارا می‌گفت فوتبال بازی پسرهاست، اما من دوست داشتم با سارا فوتبال بازی کنم. نازش رو کشیدم و انقدر خواهش و تمنا کردم تا تونستم ازش بله رو بگیرم. بلافاصله جواد هم راضی شد، ولی سحر حسابی توی نقشش فرو رفته‌بود و می‌گفت نی‌نی توی شکمم دارم نمی‌تونم بازی کنم! آخرش جواد گفت تو وایسا دروازه منم شوهرتم ازت دفاع می‌کنم نمی‌ذارم هیچ توپی به تو و بچه بخوره! سارا هم ماشالله عقل بزرگی داشت و گفت منم دکترم اگه چیزی شد سریع دارو میدم خوب بشی! خلاصه راضی شد. من و حامد و سارا شدیم یه تیم، اون سه تای دیگه هم یه تیم. من همه پاسها رو به سارا می‌دادم و شادی گلهام همه توی بغل سارا بود. اصلا اون روز کنار سارا تبدیل شده بودم به مارادونای کبیر!

سارا یه جفت دمپایی پلاستیکی جلوباز آبی پاش بود و با همون فوتبال بازی می‌کرد. یه جا می‌خواست شوت بزنه، سایه توپ رو زد و شست پاش خورد کف زمین. ناخنش شکست و خون زد بیرون. سارا جیغ می‌زد و من دلم ریش می‌شد. مامان و خاله‌ها با سروصدای سارا از خونه پریدن بیرون و قبل از اینکه بفهمن چی شده، سحر گفت مامان همش تقصیر محمد بود! مامان من هم با دیدن خون و شنیدن جمله سحر، بدون اینکه بدونه اصلا من چیکار کردم، بلافاصله از تکیه کلامش استفاده کرد و گفت ذلیل مرده می‌کشمت! به من حمله کرد، من هم پا گذاشتم به فرار که پاهام به هم گیر کرد و خوردم زمین. سرم خورد به لبه تیز سنگهای کنار باغچه و خون فوران کرد.

اون موقع که کسی نبود به ما بگه #بسپرش_به_ازکی ! اینه که ما کلا تحت پوشش هیچ بیمه‌ای نبودیم. ولی سارا اینا خیلی باکلاس بودن و هم دفترچه بیمه داشتن، هم بیمه تکمیلی. اونا واسه درمان سارا هیچ پولی ندادن، ولی ما خیلی بیشتر از پول سبزی قرمه‌ها رو پول دکتر و پانسمان و بخیه و دارو دادیم.

اگه دوست دارید عاقبتش رو بدونید، باید بگم که سارا بعد از اون دیگه هیچ‌وقت بهم محل نذاشت تا اینکه اسباب‌کشی کردن و از همسایگی ما رفتن و خاله بی‌خاله و سارا بی‌سارا! حالا از اون روزها همین خاطره مونده و امید به اینکه با نوشتنش جایزه رو ببرم تا تلافی همه هزینه‌هایی که به دلیل نداشتن بیمه متحمل شدیم، در بیاد و بشوره ببره!

بسپرش_به_ازکیطنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید