"فکر کن که یک ماشین زمان داری و میتونی برگردی به عقب و قبل از یکی از حوادث زندگیات یه بیمه بخری. اون رخداد رو به شکل طنز برامون تعریف کن."
دقیقا مشکل از همین جا شروع شد. ازکی باید میدونست که من ذهن فعال و قوی دارم و چنین موضوعی رو واسه چالش، پیشنهاد نمیداد. من فکر کردم یه ماشین زمان دارم. بعدش یهو دیدم واقعا یه ماشین زمان دارم. انقدر ذوقزده بودم که ناخودآگاه دنبال سوئیچ گشتم که روشنش کنم. دیدم کیلس استارت داره. به خودم گفتم ممد دمت گرم. یه دقیقهای از پراید دوررنگ رسیدی به ماشین زمان آپشنال! استارت زدم و دستگاه روشن شد. اما بهم فرصت نداد بگم میخوام برم به کدوم زمان و مکان. رفت روی حالت رانندگی اتوماتیک. همینطور که داشتم توی کرمچالههای فضا-زمان حرکت میکردم، دفترچه راهنما رو پیدا کردم و ورق زدم و دیدم باید قبل از استارت ماشین، زمان و مکان مقصد و زمان و مکان بازگشت رو روی مانیتور تعیین میکردم. حالا که این کار رو نکردم، چی میشد؟ دفترچه نوشتهبود که ماشین هم مقصد رو و هم زمان برگشتت به مبدا رو به صورت تصادفی انتخاب میکنه. سیاهچاله تموم شد و صدایی از توی ماشین گفت: "ساعت مچی فعال شد! زمان توقف: هفتادوهفت دقیقه. صندلیپران راننده، فعال شد. آماده برای قفل شدن درها."
سریع یه ساعت مچی روی دستم وصل شد و تایمرش روی هفتادوهفت دقیقه فعال شد. حتی فرصت نداد خودم رو جمعوجور کنم و زیر ماشین باز شد. افتادم بیرون و درها قفل شد. دقیقا جایی افتادم که زمین پوشیده از کنگر وحشی بود و نشیمنگاهم سوراخسوراخ شد. تازه اونجا بود که متوجه شدم لخت مادرزادم. توی این سفر به گذشته، لباسم رو از دست دادهبودم. گفتم عیب نداره. با یه برگ خودم رو میپوشونم تا به یه آبادی برسم. یه نگاه به دور و برم انداختم دیدم طبیعت بکره. خبری از هیچ سازهای نبود. گفتم ممد خیلی باید راه بری تا به آبادی برسی. ولش کن، مملکت غریبی، همین دور و اطراف یه چرخی بزن تا وقتش بشه و برگردی. بلند شدم و تیزترین خار رو از عمیقترین جای بدنم کشیدم بیرون و راه افتادم. همینطور که پرسه میزدم دیدم یه گراز داره با سرعت به سمتم میاد. از درختی که نزدیکم بود رفتم بالا. اونم اومد بالا! گفتم تو هم مگه میتونی از درخت بالا بیای؟ گفت آرررره!
در حال تعقیب و گریز بالای درخت بودیم که یهو یه میمون سیاه، منو زد زیر بغلش و عین تارزان از این درخت به اون درخت پرید و از منطقه خطر دور شدیم. رفتیم تا به یه درخت موز رسیدیم. یه موز برام پوست کند و گفت بخور! چه پسر سفید و خوشگلی، مال این منطقه نیستی؟ گفتم نه، قصهاش مفصله. گفت الآن میبرمت لونه خودم همه رو برام تعریف کن. راستی تو چند سالته؟ گفتم سیوهفت. گفت اختلاف سن اصلا مهم نیست. گفتم قصدت ازدواجه؟ گفت آرررره!
موز رو کوبیدم توی صورتش و با تمام توان فرار کردم و تا جایی که میتونستم از منطقه دور شدم. نگاه به ساعت کردم دیدم پنجاه و هفت دقیقه دیگه مونده. با خودم گفتم برگردم پیش ماشین زمان و منتظر بمونم.
نزدیک ماشین که رسیدم، دیدم یه دایناسور پرنده غولپیکر بالای ماشین بالبال میزنه و انگار میخواد سر دربیاره که چیه. توی این فکر بودم که حالا چطور میتونم برگردم، یهو متوجه من شد و حمله کرد به سمتم. تنها چیزی که از ذهنم گذشت، این بود که مدت زیادی نمیتونم از دستش فرار کنم و حتما به زودی یه عصرونه لذیذ میشم براش. یه حفره توی تنه یکی از درختها دیدم و گفتم اگه برم اونجا نمیتونه بهم آسیب بزنه. در حالت عادی توی اون حفره جا نمیشدم، اما اون خار کنگر وحشی که توی عمقم فرو رفتهبود، باعث شد که خون زیادی ازم بره و در نتیجه توی حفره جا شدم!
دایناسور اومد کنار درخت و گفت من صبرم زیاده. بالاخره که از این سوراخ میای بیرون. گفتم تو چند سالته؟ گفت هفتصدوهفتادوهفت. گفتم اختلاف سن برات مهم نیست؟ گفت پیش میمون سیاهه بودی؟ گفتم آرررره!
خلاصه اون نشست جلوی درخت و من هم تنها راهم انتظار بود. اما از این میترسیدم که هفتادوهفت دقیقه تموم بشه و ماشین زمان بره و من اونجا تنها بمونم. یهو دیدم یه ماشین زمان دهبرابر بزرگتر از ماشین زمان من و هماندازه دایناسوره از آسمون رسید. رانندهاش گفت تو ممدی؟ گفتم آره تو کی هستی؟ گفت من از طرف ازکی اومدم. تو از طریق سایت ما یه بیمه حوادث خریدهبودی. ما توی همه حوادث همراهت هستیم. دایناسور رو بسپر به من و برو سریع سوار ماشین زمانت شو و برگرد. گفتم آخه هفتادوهفت دقیقه تموم نشده، درش باز نمیشه. گفت برو جلوش وایسا و اسم رمز رو بگو. سریع باز میشه و راه میفته و صحیح و سالم توی زمان و مکان خودت فرود میای. گفتم اسم رمز چیه؟ گفت همونی که همیشه حلال مشکلاته. گفتم الآن وقت بیست سوالی نیست. گفت فقط کافیه بگی #بسپرش_به_ازکی !