من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دستم را بگیر! آخر

بخش آخر
سریع از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم. یادم نمی آمد اسمش چیست برای همین برای دومین بار، البته با دلایل مختلف، داد زدم:" صبر کن."
ایستاد و نگاهم کرد. بهش که رسیدم گفتم:" منم می توانم باشما باشم. نه؟"
آن یکی دوستش هم کنارش آمد و گفت:" اره. می توانی"
برای یک لحظه تمام آن دوستانی که من را ول کرده بودند. از ذهنم گذر کردند. " بهتر است به دانی ما دیگر ولت نمی کنیم. حداقل نه تا وقتی که راهمان ازت جدا شود." با تعجب به گوینده ی این حرف نگاه کردم.
ازش پرسیدم:" تو.. تو چطوری این را می دانی؟؟؟"
لبخندی زد و گفت:" خب . من راز های زیادی را می دانم و از چیز هایی خبر دارم که بقیه مخفی می کنند. البته خبر ندارند که من می دانم."
" راستش فکر می کنم بتوانم با شما دوست شوم"
" خوبه. از آشنایی باهات خوش حال شدم. هم گروهی."
ناگهان زنگ مدرسه خورد و همه به خانه رفتند.
♡♡♡♡♡♡♡
در خانه را که باز کردم. مادرم را با لباسی به رنگ مشکی دیدم‌. مادرم هیچ وقت مشکی نمی پوشید و از این رنگ خوشش نمی آمد اما حالا... نمی فهمم چرا لباس این رنگی پوشیده است؟ نمی فهمم چرا چشمانش قرمز شدند. نمی فهمم....نه..نه... بهتر است بگویم. نمی خواهم به فهمم. نمی خواهم به فهمم ، دلیل این رنگی پوشیدنش چیست.

نمی خواهم بفهمم. اما چاره ی دیگری به جز فهمیدن هم ندارم.
" پدربزرگت دیشب فوت کرد."
سردم شد. تمام بدنم یخ کرده بود. احساس می کنم دیگر صدایی نمی شنوم. انگار دیگر نمی توانم حرف بزنم. مغزم نمی تواند دستور چنین چیزی را بدهد. دیگر نمی تواند.....
قلبم را کسی با ناخون های تیزش خراش می دهد. اما باز هم مغزم فرمانی به چشمانم نمی دهد. انگار نمی خواهد اشک هایم سرازیر شوند. انگار در خانه ای به رنگ سیاه من را زندانی کرده اند.
همراه با مادرم به تشیع رفتیم. اما باز هم چیزی نمی شنیدم‌.
انگار تمام اتفاقات مدرسه را کسی در دهانش گذشته بود و ناپدیدش کرده بود. دیگر خوش حال نبودم. دیگر چیزی نمی فهمیدم.
دیگر نمی خواهم به فهمم چرا آن زن توی سرش می زند و گریه می کند. نمی خواهم بفهمم چرا آن شخص صورتش را خراش می دهد.
مغزم اجازه نمی دهد. جیغ های مردان و زنان اطرافم را بشنوم. فریاد هایشان را نمی شنوم. هیچ چیز نمی شنوم.

ناگهان دست کسی را روی شانه هایم حس می کنم. برمی گردم و با تعجب دو نفری که پشت سرم بودند.
می گویم:" شم...شما اینجا چه کار می کنید؟ کی به شما گفت پدر بزرگم فوت کرده است؟!"
" خب...ما دوستانت هستیم. پس باید برای همدردی بیاییم.
مگر همین امروز قبول نکردی با ما دوست باشی؟!"
نمی توانستم حرفی بزنم اما همان لحظه، مغزم به چشمانم دستورِ اشک ریختن را داد و من در بغل دوستان جدیدم، بالاخره برای پدر بزرگم گریه کردم.
حالا می توانستم ببینم. قایقی کوچک به جزیره ای که من در آن بودم. رسیده است و کسی از روی قایق فریاد می زند:
دستم را بگیر!



این داستان تقدیم به همه کسانی که به دنبال دوست خوب می گردند و یا دارند.

تقدیم به دوستان خودم مخصوصا همان کسی که بخش اول این داستان را نوشت و بهم این ایده را داد.

و تقدیم به برادر کوچک یکی دیگر از دوستانم.

رنگ مشکیدوستمهربانیاعتماد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید