ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

دستم را بگیر! ۷

بخش هفتم
" نگران نباش ولت نمی کنم." با تعجب و وحشت سرم را که پایین بود بالا آوردم. اون چطور توانست بفهمد من به چی فکر می کنم؟. خندید و گفت" باید قیافه خودتو تو آینه ببینی. ...خیلی عجیب شدی..... نکنه فکر کردی من می توانم ذهنت رو بخوانم؟!." جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم.
او هم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"{اگه این هم مثل بقیه ولم کند چی؟} متاسفانه این جمله را بلند گفتی."
اَه! لعنت به دهانی که بی موقع باز می شود. حالا با این یکی چیکار کنم؟. اصلا، منظورش از" نگران نباش ولت نمی کنم" چی بود؟ چرا چنین چیزی گفت؟ یعنی میداند که بقیه من را ول کردند؟ خیلی دلم می خواد بدانم او از چه چیز هایی خبر دارد.
زنگ خورد و بچه ها از کلاس بیرون رفتن. فقط من و اون مانده بودیم.
یکی از دوستانش وارد کلاس شد و بلند گفت:" زود باش بیا بچه ها منتظرن" از جایش بلند شد و گفت: " یک لحظه صبر کن. یک کاری دارم باید انجامش بدم."
به سمتم اومد و گفت:" تو هم با من بیا" می خواستم مخالفت کنم اما یک دفعه دستم را گرفت و به سمت دوستش دوید.
به دوستش که رسید گفت:" این هم با خودمان می بریم"
یکی از ابرو های دوستش بالا رفت.اما گفت:" خوبه، این شکلی تعدادمان بیشتر میشه"
یک دفعه به هردویشان گفتم:" معذرت ،من نمیام" سریع دستم را جدا کردم و رفتم جایی که آنها پیدایم نکنند.
ادامه دارد....

داستان دنباله داردستم را بگیردوستیمهربانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید