من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

دستم را بگیر! ۹

بخش نهم
خنده اش را تمام کرد و با جدیت گفت:" من باهرکسی شوخی نمی کنم. فقط با دوستام از این کار می کنم. تو هم الان دوستمی دیگه؟ نه؟" این دیگه کیه؟! یک بار میاد با اخم نگاه می کنه جوری که انگار ازت بدش میاد یک بارم میاد اینشکلی حرف می زند. خدایی این چشه؟؟!!!
واقعا نمی دانستم بهش چی بگویم. فقط سرم را تکان دادم.
لبخند زد و گفت:" از حالا تو هم عضوی از گروه ما هستی."
دستش را بالا آورد و خداحافظی کرد و رفت.
راستش احساس می کنم هم خوشحالم و هم ناراحت. نمی دانم اسم حسی که دارم چی است.
سردرگم شدم. فقط می دانم باید صبر کنم تا همه چیز درست شود. یعنی امیدوارم د...درست... شود.
برای یک لحظه احساس کردم کسی از ساحل دریا صدایم می کند. انگار قصد دارد تا به سمتم بیاید.
انگار قرار است به سمتم حرکت کند. اما هنوز زمانش نریسده است. هنوز زمان رفتن از جزیره نرسیده است.
هنوز کمی از حصار دور جزیره باقی مانده است.
و من باید صبر کنم تا حصار از بین برود.
البته می دانم خودم هم باید تلاش کنم حصار را بشکنم. اما چیزی به جز خودم، برای شکستن حصار جزیره ندارم.
تنها راهی که دارم همین است. پس باید ازش استفاده کنم و حصار را بشکنم.......



حصار بشکنمجزیرهدوستدستم را بگیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید