من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دستم را بگیر!2

بخش دوم
کلاس که تمام شد. به سمت خانه راه افتادم. نباید می گذاشتم کسی از ماجرای امروز با خبر بشود. پس یک راست به سمت دستشویی رفتم و خودم را توی آینه نگاه کردم.
چشمانم پف کرده بود و بینی ام قرمز شده بود.
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که صورتم را آب بزنم.
مامان در زد و گفت زودتر بیایم بیرون. چون کیک درست کرده است.
آن هم کیک لیمویی!
وقتی کیک را دیدم. ناخودآگاه اشک در چشمانم جمع شد.
یاد روزی افتادم که همراه هم کیک لیمویی درست کردیم و .....نه...نه ...من باید فراموش کنم... نباید به گذشته فکر کنم.... اما .....اما نمی شود. ...نمی توانم... قلبم درد می کند..... دیگر نمی خواهم درد بکشم.... من ...........
اشک ها ، جاری شدند و لبم را خیس کردند. زبانم را روی لبم کشیدم و شوری زندگی را چشیدم.
با دستم اشک هایم را پاک کردم و تکه ای از کیک را گاز زدم.
شاید این کیک من را یاد او می انداخت اما باز هم کیک مورد علاقه ام بود. پس با اشتیاق تا تکه ی آخرش را خوردم.
ادامه دارد.......

دوستبخش دومچیزی به نظرم نمی‌رسه دیگه برای هشتگ زدنکیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید