ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

لالایی ترکش ها 1

عکس را از اینترنت در آوردم
عکس را از اینترنت در آوردم

_ یدونه تَرکِش..
_ دوتا ترکش..

_ سه تا ترکش..

_ چهار تا ترکش..

_ پنج تاترکش..

دختر از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید، با ناله گفت:« ماااماان. من خوابم نمی بره. چی کار کنم؟» مادرش دستی بر سر دختر کشید و لبخندی بی رمق زد. آهسته گفت:«هییسس. اگه خوابت نمی بره. بیا با من بریم غذا پیدا کنیم.» دختر، عروسک پارچه ای اش را محکم بغل کرد و گفت:« باشه باهات میام.» مادر،دست دخترش را گرفت و باهم در میان کوچه های ویرانه شهر، راه رفتند.

شهر، تاریک بود و تنها نور هایی که آن را روشن می کردند، نور ماه و آتش بود.

دختر نفسی عمیق کشید.

کوچه ها بوی گذشته را می دادند، بوی گل هایی که سال ها پیش پدر بزرگی همراه بانوه هایش کاشته بود. بوی بغل مادری را می دادند که قبل از خواب ، کودکش را در آغوش می کشید.

دختر چشمانش را بست و به صدای حرکت باد میان دیوار ها گوش داد.

میان صدای باد، صدای خنده ی کودکانی را که بازی می کردند می شنید. صدای آب، و همینطور صدای تکان خوردن شاخه های درخت زیتون را می شنید.

چشمانش را باز کرد. قطره ای مروارید شکل روی صورتش افتاد. سرش را بالا گرفت تا ابر های گریان را در آسمان شب تماشا کند؛اما به جای ابر، مادرش را دید که قطره های مروارید شکل از چشمانش می جوشد و بر زمین می افتد.

دختر،کمی به مادرش نزدیکتر شد و دستش را محکم تر گرفت. مادرش اشکانش را پاک کرد و دست دخترش را فشرد. هردو در سکوت به دنبال غذا راه افتادند.

آسمان شبفلسطینکودکان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید