شب بود و خورشید جایش را به ماه داده بود. در میان خیابان قدم می زدم و مغازه ها را تماشا می کردم. یکی از مغازه ها توجهم را جلب کرد.
چند قدم به سمتش رفتم و با احتیاط واردش شدم. زنگوله های بالای در، حضورم را اعلام کردن.
آهسته به دور و اطرافم نگاه کردم. هردو سمتم پر از قفسه ی کتاب بود. کتاب ها به نظر قدیمی می آمدند. احساس می کردم وارد یک کتاب داستان جادویی شدم.
مردی پشت پیشخوان در حال کتاب خواندن بود و انگار متوجه ورود من نشد. دستم را آرام روی شیرازه ی کتابی قرمز رنگ کشیدم. ناگهان کتاب لرزید و در نگاه متعجب من، به هوا رفت.
کتاب دورم چرخی زد و روبه رویم توی هوا شناور ماند. از تعجب جیغ آرامی کشیدم و با شگفتی به کتاب خیره شدم.
مرد پشت پیشخوان که انگار تازه متوجه حضور من شده بود. کتابش را بست و گفت:« خوش آمدید. چه کتابی را می خواهید؟» با لکنت به مرد جواب دادم: « م. من.. ای.. این کتاب چطور.. چطور.. شناور.. است؟!!»
مرد کمی به کتاب نگاه کرد و کمی به من. بعد دستش را به سمت قفسه ی پشت سرش برد و کلید نقره ای رنگی رابرداشت.
به سمت من آمد و کتاب را در دستانش گرفت. کمی رویش دست کشید و نوازشش کرد. کتاب که تلاش می کرد از دست مرد خارج شود. ارام گرفت و مرد کلید نقره ای را، در سوراخ کلیده پشت کتاب کرد. کلید را یک بار چرخاند و کتاب دیگر تکان نخورد.
مرد رو به من کرد و گفت: « شما اولین نفری هستید که باعث شناور شدنش شدید. این نشان می دهد که کتاب به شما علاقه دارد. دوست دارید بخریدش؟» نمی دانستم چی بگویم من برای خرید آنجا نرفته بودم. هیچ وقت هم یک کتاب پرنده ندیده بودم. برای همین تلاش کردم توضیح بدهم: « ام..راستش من نمیدنم. آخه چنین چیزی امکان نداره. اصلا مگه میشه کتاب، صاحبش رو پیدا کنه؟»
مرد عینکش را عقب داد و گفت: « اگر نظر من را بخواهید. در واقع این کتاب است که شما را انتخاب می کند. نه شما او را.
زمانی که شما کتابی برمی دارید و به دلتان مینشیند به این معنی است که او و شما نقاط مشترکی دارید و همین باعث می شود شما آن کتاب را بخرید. البته تنها کتاب های من هستند که وقتی صاحبشان را پیدا می کنند شناور روی هوا می مانند.»
با اینکه حرف های مرد برایم عجیب اما نتوانستم مقاوت کنم و گفتم: « کتاب را می خرم البته اگه گرون نباشد»
مرد لبخندی زد. به سمت پیشخوان رفت. کتاب و کلید نقره ای را کیسه ای پارچه ای گذاشت و گفت:« بهترین انتخاب را کردید. کلید را با خودتان ببرید. شاید روزی، کتاب صاحب دیگری پیدا کند.» کیسه را گرفتم و سرتکان دادم. تشکری کردم و از کتاب فروشی خارج شدم. برگشتم تا اسم کتاب فروشی را ببینم ولی با صحنه ای عجیب روبه رو شدم. کتاب فروشی جایش را به یک خرابه داده بود. با تعجب به این طرف و آن طرف خیابان نگاه کردم اما اثری از کتابفروشی نبود که نبود.
برای اینکه مطمئن به شوم خواب نیستم. دستم را داخل کیسه بردم و کتاب را فشار دادم. ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست. حسی به من می گفت بازهم به آنجا راه خواهم یافت. و همین باعث می شد لبخند بزنم.
کیسه را در دستانم تاب دادم و همانطور که می چرخیدم و می پریدم، در خیابان مه گرفته به سمت خانه حرکت کردم.
پایان
نجوا