کیسه های سفید: بخش دهم
کارآگاه دستش را روی شانه های پسر گذاشت و پرسید:
« حالت خوبه؟» پسر تلاش کرد احساساتش را به کارآگاه نشان ندهد، جواب داد: «آ.. آره.. میگم کارآگاه فکر کنم باید بروی تا غذا ها را حساب کنی.» کارآگاه سری تکان می دهد و می رود سمت حسابداری. پسر از جایش بلند می شود و به سمت میز پشت سرش می رود.
دکتر اکبری تا پسر را می بیند از غذا خوردن دست می کشد و می گوید: « اوه، تو همان پسری هستی که همراه کارآگاه بود مگه نه؟» پسر سر تکان می دهد. بدن پسر یخ کرده بود و
نمی توانست از جایش تکان بخورد. صدای قلبش توی سرش اِکو می شد.
دکتر اکبری شروع به پرحرفی کرد. صدایش برای پسر نامفهوم به نظر می رسید.
ناگهان پیرمرد خودکار فروش از در رستوران وارد شد وکیسه ی سفیدی که در دست داشت را روی میز دکتر اکبری گذاشت. زن کیسه را سریع از روی میز برداشت و داخلش را نگاه کرد.
دکتر، منتظر، به زن زل زد. زن سری برای تأیید تکان داد.
نفس پسر به سختی در می آمد. باورش نمی شد بالاخره از نزدیک، با قاتل ها روبه رو شده است.
دکتر اکبری که انگار پسر را یادش رفته بود. پشت سر پسر رفت. یک چاقو ی جراحی را جوری که دیگران نبینند روی گلوی پسر گذاشت و در گوش پسر زمزه کرد: «باهامون بیا. صدات هم در نیاد.»
زن، یک دستمال کاغذی بیرون کشید و به پسر داد. بی رحمانه گفت: « با این، خون روی گردنت رو پاک کن.»
دکتر، چاقو را داخل جیبش گذاشت. پسر با دستان لرزان دستمال کاغذی را از زن گرفت و روی گردش گذاشت.
دستمال را که برداشت. بدون نگاه کردن به خونی که رویش پخش شده بود، دور انداخت.
دکتر اکبری به پیرمرد خودکار فروش گفت تا برود سر کارآگاه را گرم کند.
در همان هنگام زن، پسر و دکتر اکبری از رستوران خارج شدند.
هیچ کدامشان متوجه نشدند کارآگاه آنها را موقع بیرون رفتن از رستوران دید.
*ادامه دارد... *