کیسه های سفید : بخش دوازدهم
هوا تاریک شده بود. ماه نورش را به شهر، نشان می داد.
کارآگاه دقتی به همراه چند مرد دیگر به سمت مغازه ی شیرینی فروشی می رفتند.
ساعت از هشت گذشت. شیرینی فروشی چراغ هایش را روشن کرد. کارآگاه و همراهانش وارد شیرینی فروشی شدند. زتگوله های بالا ی در به صدا درآمدند.
زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود به آنها خوش آمد گفت.
کارآگاه دقتی دو شیرینی گردویی خرید. وقتی در حال حساب کردن بود، پیرمردی با یک جعبه خودکار و چسب زخم وارد مغازه شد.پیرمرد بدون نگاه کردن به کارآگاه، کاغذی را داخل جیبش گذاشت. کارآگاه تظاهر به پول درآوردن از جیبش کرد و کاغذ را بیرون کشید. داخل کاغذ پیغامی واضح و روشن نوشته شده بود: دستگیرشون کن.
کارآگاه به مردان همراهش اشاره کرد تا از پله های پشت پیشخوان بالا بروند. یکی از مرد ها برگه ای را جلوی زن گرفت و گفت: « ما پلیس هستیم. اجازه می دهید طبقه بالا را برسی کنیم؟» وحشت را می شد در چشمان زن دید. کارآگاه دقتی که متوجه شده بود گفت: « نگران نباشید باشما کاری نداریم. فقط طبقه ی بالا نگاه می کنیم.»
زن آهسته و با دستان لرزان، کنار رفت. کارآگاه از پله های
پیچ دار بالا رفت. دکتر اکبری یک دفعه روبه روی کارآگاه ظاهر شد. دست دکتر اکبری یک کیسه ی سفید بود. کارآگاه دقتی دستش را دراز کرد تا کیسه را از دکتر اکبری بگیرد. دکتر اکبری پشتش را به کارآگاه کرد و دوید. رو به زنی که بالای سر پسر بود فریاد زد: « پسره رو ول کن. باید بریم.» زن یک تفنگ را از گوشه ی کُت سبزش بیرون آورد. کارآگاه که دنبال دکتر اکبری می دوید با دیدن تفنگ، ایستاد.
زن تفنگ را روی شقیقه ی پسر گذاشت. انگشتانش با کمی لرز روی ماشه حرکت می کردند. کارآگاه تفنگی که از همکار هایش گرفته بود را بیرون کشید. به سمت زن گرفت و گفت: « کاری به پسره نداشته باش.» زن عصبی شده بود. با صدای لرزانی گفت: « از اینجا برید. اگه نرید پسره رو دیگه نمیبینی.»
کارآگاه دقتی همانطور که آهسته تفنگش را پایین می آورد
گفت: « تفنگت رو بزار پایین. میبینی که تفنگم رو پایین آوردم.» ترس، چشمان قهوه ای زن را احاطه کرده بود.
آهسته تفنگ را پایین آورد.
ناگهان صدای برخورد گلوله ای با زمین تن کارآگاه را به لرزه در آورد. . گلوله ای از کنار زن گذاشت و پارکت چوبی را سوراخ کرد. زن از جا پرید و جیغ کشید.
کارآگاه سریع به پشت سرش نگاه انداخت. پیرمرد خودکار فروش، گلوله را شلیک کرده بود. لبخندی به زن زد و
گفت: « تسلیم شو دیگه کاری نمیتونی بکنی.» پیرمرد خیانتکار به کارآگاه نگاهی انداخت و گفت: « ماموریت انجام شد کارآگاه. اگه کمک خواستی باز هم بگو.»
کارآگاه دقتی لواشکی از جیبش در آورد و همانطور که به سمت پسر می رفت به پیرمرد جواب داد: « ممنون بابت کمک. هرچند آن تیر، نیازی نبود.»
ادامه دارد....