آنجلیا در حال مرتب کردن اتاق خودش و ایزابل بود. همانطور که اتاق را مرتب می کرد، یاد خاطراتش با هر یک از وسایل می افتاد.
پیراهنی بنفش را از روی زمین برداشت و یاد عکسی که از ایزابل، در این لباس گرفته بود افتاد. لبخندی زد و لباس را سر جایش گذاشت.
کوله ای صورتی را از ته کمد بیرون کشید و یاد اولین دوستانش افتاد. همان هایی که وقتی در یک شهر دیگر بود باهاشون دوست بود. دستی به سر و روی کوله کشید و دوباره به ته کمد هلش داد.
از توی کمد یک جعبه بیرون آورد. درِ جعبه را باز کرد و سنجاق سینه ای را بیرون آورد. سنجاق سینه، یک یادگاری از طرف جودی بود. به سنجاق سینه دست کشید. لبخندی زد و به لباسش سنجاقش کرد.
از جایش بلند شد. به سمت میز رفت و از رویش یک کتاب برداشت. این کتاب را الکس به او داده بود. روی تخت نشست و شروع به خواندن کرد.
خیلی نگذشته بود که در اتاق باز شد و ایزابل با هیجان فریاد زد:
« آنجل، بیا بیرون. برای همه کیک پختم.»
آنجلیا کتاب را بست و همینطور که روی میز می گذاشت گفت:
« امیدوارم شکلاتی نباشه» ایزابل لبخندی شیطانی زد و جواب داد:« اگرم بود مجبورت می کنم بخوری.»
آنجلیا زیر چشمی به ایزابل نگاه کرد به سمتش رفت و با خنده گفت: « از دست تو»
پایان