عرق پیشونیم رو پاک کردم، بازی ۴-۶ به نفع اونا بود و دستام از شدت ترس و استرس میلرزید.
فکر ترس باختن این بازی باعث میشد چشمام سیاهی بره.
اون سه تا بچه خوش گذرونِ قمارباز چه میفهمیدن اگر من ببازم چه بلایی سرم میاد!
حکم گیشنیز بود و دست شروع شد.
دستم عالی بود، اونقدر عالی که میتونستم حاکم کتشون کنم! حاکم بازی رو با ۴ خشت شروع کرد، آس خشت دست یارم بود و بازی رو جمع کرد،
آس پیک هم دست یار من بود و شدیم ۲ دست!
دعا دعا میکردم که حکم لازم کنه، چون من ۴ تا ورق بالای حکم رو داشتم
همش تو ذهنم این میچرخید که با پول عمل کامل شده به بیمارستان برگردم و خوشحالی مادرم رو ببینم.
اون به من افتخار میکرد که تونستم تو یه روز پولی که نصف پول عمل بابا بود رو کامل کنم .
یواشکی به یارم با لب خونی اشاره کردم: حکم.اونم فهمید و ۲ گیشنیز رو بازی کرد.
دست رو با آس جمع کردم و پشت سرهم شاه و بی بی و سرباز رو اومدم
خواستم لبخند پیروزی رو بزنم و بگم: حاکم کُت که دیدم هنوز ۶ دستیم!
وای خدا این چه اشتباهی بود من کردم!
حکم هام تموم شده بود، ولی عیبی نداشت، من که کارت سر ندارم ولی حتی اگر یارم ۱ کارت سر داشت بازیو میبردیم.
بی بی دل رو بازی کردم ولی آس دل دست حریف بود و به همین ترتیب ۵ دست دیگه رو پشت سرهم گرفتند.
بازی ۶-۶ شده بود
استرس عجیبی گرفتم، هنوز یه حکم تو بازی بود و مشخصا دست اونا.
وقتی بازیکن حریف حکم آخر رو بازی کرد، عرق سردی روی وجودم نشست. باورم نمیشد پول عمل بابام رو تو قمار باخته باشم! چشمام داشت سیاهی میرفت.
به سمت کیسه پول رفتم و با یه حرکت از دستشون گرفتمش و به سمت بیرون فرار کردم.
نگهبان قمارخونه با یه مشت متوقفم کرد و گفت:
کجا عمو جون؟
باختی میخوای فرار کنی؟ اینجا از این خبرا نیست؟
پول رو به زور از دستم کشید؛
به التماس افتادم خواهش کردم که این پول عمل بابامه ولی
اونا کوچکترین اهمیتی قائل نبودند.
با صورت کبود و بدو بدو به سمت بیمارستان رفتم.
طبقه دوم مادرم رو دیدم که با خوشحالی به سمتم اومد
اونقدر خوشحال که نفهمید صورتم کبوده
گفت: دایی بهزاد نصف دیگه پول عمل رو جور کرد، برو اون نصف دیگه رو به حساب بریز تا فردا صبح بابا رو عمل کنند...
قصهها | داستانهای کوتاه و مینیمال