قصهها | داستان کوتاه و داستانک·۴ ماه پیشقلب آهنیاین مغازه ده سال که برای من سودی نداشته ولی دلم نمیاد که ببندمش، اینجا یادگار آقام خدابیامرزه...من از پول اینجا بزرگ شدم، کاسبی یاد گرفتم،…
قصهها | داستان کوتاه و داستانک·۵ ماه پیشآخ کبدم!+ انگار همین دو روز پیش بود، باهم تو سفره خونه جواد یهگوش نشسته بودیم و املت میزدیم. _آره عمو، یادمه بهش گفتی مگه دکتر به تو نگفته نوشابه…
قصهها | داستان کوتاه و داستانک·۲ سال پیشعبور از مسیرسخت#عبور_از_مسیر_سختمدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با…