داستانکوتاه عزیزتر از برادر اپیزود نوزدهم |داستانکوتاه عزیزتر از برادربا قصه ها زندگی کن... 💌🔹صفحه رو دنبال کنید تا داستان های جدید براتون ارسال بشه...🔹🔹 صفحه قص…
داستانکوتاه دخترسیاوش عصبی بود و با تندی قدم برمیداشت، از همان مسیر آشنای قدیمی می رفت، نزدیکای بازار و کوچه عربا...یادش افتاد زمانی پدرش چندتا دهانه مغازه بزرگ…
اپیزود هفدهم| صاعقه ای برای تو... دکتر صبوری پزشک و جراح مشهور برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به سمت ف…
اپیزود شانزدهم| امروز یک روز زیبای برفیاست... برف ملایمی از آسمان می بارید و دانههای صورت عابران را لمس میکردمرد نابینایی گوشه پیادهرو نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داد…
اپیزود پانزدهم | لبخند اگزوپری بسیاری از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و در نهایت در ی…
مردجنگی | خاطره شخصی #خاطره_شخصی :اوایل سال 98 با دوستم تو یکی از کافه های سمت فرحزاد نشسته بودیم،خوش بودیم، می گفتیم و می خندیدیم +موبایلم زنگ خورد دیدم شماره…
اپیزود چهاردهم | شروع سرد متولدِ سالِ سرما و سردترین فصل سال هستم. مادرم همیشه در خاطراتش می گوید اگر کمی دیرتر به بیمارستان رسیده بود، حتما من را در میان برف های خی…
اپیزود سیزدهم | داستان کوتاه جنتلمن دماغو هر قدمی که برمی داشت، نگاه های بیشتریم به طرفش برمی گشت، بانک نسبتا شلوغ بود ولی با اون حجم از جذابیت درست مثل ماه توی جمعیت می درخشید، ترک…
اپیزود دوازدهم | آدم دوهزاری یه روز مردی درحالی که دست بچه کوچیکی رو گرفته بود وارد سلمونی شد و به صاحبش گفت ...صدا و تدوین: امین سمیعی 🎧🎙همراه قصه ها باشید💌🔹 صفحه ق…
اپیزود یازدهم | سنگین ترین هندوانه دنیا اینقدر این و پا اون پا کرد تا سرم خلوت شد و مشتریا رفتن چادرش رو باز کرد و زنبیلش رو که داشت از سنگینی بزرگترین هندونه ای که دیروز فروخته ب…