ویرگول
ورودثبت نام
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانکبا قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

قلب آهنی


این مغازه ده سال که برای من سودی نداشته ولی دلم نمیاد که ببندمش، اینجا یادگار آقام خدابیامرزه...
من از پول اینجا بزرگ شدم، کاسبی یاد گرفتم، ازدواج کردم و بچه دار شدم ... حالا بیام و بفروشم و بفرستم برا اونا که تو خارج عشق و حالشو بکنن؟
از وقتی ماهرخ به رحمت خدا رفت و بچه هام مهاجرت کردن تو شدی همدم من ...
هم کارای مغازه رو می‌کنی هم به حرف دل من پیرمرد گوش میدی، یه کلمه هم غر نمی‌زنی!
منی که یه زمانی هیزم جمع میکردم برا تنور خونمون تا مادرم نون تازه درست کنه، باورم نمیشد یه روز بشینم جلوی تو و این حرفا رو بزنم.
ای بابا باطریتم که داره تموم میشه ...

امین سمیعی 🖊️ | قصه‌ها

۶
۱
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید