قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

همه میدونستیم



همه کنارش بودیم و تقریبا فهمیدیم! از موقعی که طولانی مدت به صفحه موبایلش خیره میشد و شیطنت آمیز می‌خندید.
از موقعی که یک ساعت پشت سرهم تو حیاط خوابگاه دور خودش می‌چرخید و با تلفن صحبت میکرد!
از موقعی که با پسرِ دم خوابگاه دیدیمش و همه باهم گفتیم:
مواظب باش سحر!
از هفته‌ای یکی دوشب نیومدناش
از کلاس پیچوندناش
از اونجایی که نشستیم و باهاش صحبت کردیم.
از اونجایی که جواب داد: نه، امیر بهم گفته عاشقمه!
اون موقع فهمیدیم که اشتباه می‌کنه ولی الان مطمئن شدیم!
الان که از خوردن ۸ تا ورق قرص آرامبخش به کما رفته...

نوشته: امین سمیعی
قصه‌ها 🖋️ | داستان‌های کوتاه و مینیمال

با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید