تلویزیون قطع شد. کنترل رو برداشتم و کانالها رو بالا و پایین کردم. همه قطع بودند. تصویر بعد چند دقیقه به تلویزیون برگشت، مجری با لباس نظامی ظاهر شد:
مردم زمین!
توجه کنید!
این یک جنگ بین سیاره هاست. موجودات فرازمینی به ما حمله کردهاند. به امن ترین جایی که سراغ دارید پناه ببرید.
و پیام تکرار شد. هر چند لحظه تکرار میشد. تلویزیون را خاموش کردم. بلند شدم و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. مردم سردرگم میدویدند. مشخص نبود به چه سمتی. ماشینها در ترافیک خیابان رها شده بودند.
تلفنم را برداشتم. قطع بود.
باید به مادرم زنگ میزدم. باید به او میگفتم که نباید نگران باشد.
اسمان شهر مثل همیشه نبود. انگار آلودگی هوا بیشتر شده بود. دوباره به خیابان نگاه کردم. هنوز مردم سراسیمه بودند. میدویدند. به ناکجا.
به مادرم فکر کردم. شاید تلویزیون را دیده باشد و نگران.
لباس پوشیدم. صدایی که از بیرون میامد. انگار واقعا جنگ بود. صدایی که میشنیدم مثل صدای انفجار بود. با اسانسور پایین رفتم. سوار ماشین شدم. مثل همیشه به سمت خانه مادرم حرکت کردم. ترافیک بدتر از همیشه نبود. فقط باید مواظب آدمهایی میبودم که ناگهانی وسط خیابان میپریدن.
به خانه مادرم رسیدم.
وارد خانه شدم.
همه جا سکوت بود. مثل همیشه. خانه مادر همیشه بهترین جا برای خواب و استراحت بود. به قلمههای جدید شعمدانیها نگاه کردم. در تاریک و روشن اتاق مادرم روی کاناپه دراز کشیده بود. مثل همیشه پادکست گوش میداد. مرا که دید گفت: بیا دارن با این پسره، رضا حرف میزنن.
با تعجب پرسیدم: رضا؟
گفت: اره دیگه... رضا
گفتم: اخبار تلویزیون رو دیدی؟
گفت: آره مادر، دیدم.
کفتم: همه شو؟
گفت: آره دیگه، همین که فضایی ها حمله کردن!
گفتم: آره
گفت: خب؟
گفتم: خوبی؟ نترسیدی؟
گفت: گفتم که خونه رو بیمه کردم.
گفتم: آره
یادم افتاد ماشین را داخل پارکینگ نیاوردم.
گفت: برم ماشینو بیارم تو پارکینگ.
گفت: مگه بیمه ش نکردی؟
گفتم: چرا
گوشیش تو دستش بود. روی میز کنار کاناپه گذاشت.
گفت: خونهی تروهم بیمه کردم.
گفتم: چجوری؟
گفت: چندبار بهت گفتم که #بسپرش_به_ازکی. منم" سپردمش به #ازکی". حالا بیا بشین پادکست گوش کن. ولش کن اینارو. بیاببین این رضا خانکی چی میگه...