زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی بود که دوتا پسر داشت اما متاسفانه هر دوتا پسرش رو توی جنگ با دشمنانش از دست داده بود. حالا جانشینی نداشت چون دوتا پسرش رو که از دست داده بودن و بجز اونها بچه ی دیگه ای هم نداشت که جانشینش بشه. از طرف دیگه سنش هم بالا بود. یعنی خیلی پیر شده بود و هیچ بچه ی دیگه ای نداشت تا به عنوان جانشین خودش انتخاب کنه برای همین هم هیچ جانشینی نداشت.
حالا شاه از یک طرف هیچ جانشینی نداشت جای خودش پادشاه بشه و از طرف دیگه هم نمی شد کشور رو بدون جانشین ول کنه. پس باید برای جانشینش فکری می کرد. مجبور بود. باید کاری میکرد تا بعد از مرگش، کسی باشه که کشورش رو اداره کنه. اما چیزی که خیلی نگرانش میکرد این بود که می خواست کشورش رو اداره کنه که مثل خودش باهوش، با اراده و قتدر و از همه مهمتر راستگو و صادق بود.
میخواست پادشاهی رو به کسی بده که واقعا لایق پادشاهی باشه. کسی که بتونه کشورش رو خیلی خوب اداره کنه. همونجور که خودش و مردم کشورش می خواستن.
کسی که جوان، شجاع، باهوش، مهربان و درستکار و از همه مهمتر آدم صاف و صادقی باشه اما همچین آدمی رو سراغ نداشت.
مدتها توی این فکر بود تا بالاخره ایده ی جالبی به سرش رسید. بعد دستور داد جارچی رو بیارن به دربار. جارچی اومد و رفت پیش پادشاه.
پادشاه رو کرد بهش گفت: " همین الان راه بیافت و برو و به همه جارچی های کل کشور دستور بده که توی تک تک شهر های کشور بچرخند و اعلام کنن که هر جوانی که احساس می کنه می تونه کشور رو اداره کنه، خیلی سریع بیاد دربار پادشاه. چون تصمیم دارم از بین جوانهای کشورش یک نفر رو برای جانشینی خودم انتخاب کنم. در ضمن بگون که فقط تا یک ماه وقت دارن که خودشون رو به دربار برسونن چون بعد از یک ماه دیگه قراره امتحانهایی از اونها بگیرم تا لاقتشون رو ثابت کنند"
پس جارچی رفت و توی همه ی کشور اعلام کرد که جوانانی که دوست دارن جانشین پادشاه بشن، بیان دربار شاه تا پادشاه یکی از اونها رو که لایق تر از همه است رو به عنوان جانشین خودش انتخاب کند. و این را هم گفت که فقط یک ماه وقت دارن و بعد از یک ماه دیگه هیچ جوانی رو به دربار نمی پذیرند.
از فردای اون روز جوانهای از سراسر کشور به سمت دربار روانه شدن. یک ماه گذشت و توی این یک ماه جوانهای زیادی وارد دربار شده بودم و منتظر بودن تا همه جوانهایی که دوست دارن شاه آینده بشن هم خودشون رو به دربار برسونن.
بعد از یک ماه همه ی جوانهایی که تصور میکردن لایق پادشاه شدن هستن وارد دربار شدن.
روز سوم ماه دوم پادشاه همه ی جوان های کشور رو توی میدانی جمع کرد و بعد از اونها امتحان هایی گرفت تا میزان لاقت اونها رو برسی کنه. امتحانهای شجاعت، هوش و مهربانی را گرفته بود و فقط تعداد کمی از اون جوانها موفق شده بودن امتیاز بالایی به دست بیارن. فقط 12 نفر امتیاز بالا اورده بودن.
حالا نوبت به امتحان آخری رسیده بود. امتحان صداقت و راستگویی. از بین جوانهایی که موفق شده بودن آزمونهای قبلی رو قبول بشن، حالا باید راست گویی و صداقت اونها امتحان می شد. پس شاه امتحان عجیبی از اونها گرفت.
اون به هر کدام از اون جوان ها دانه ی گلی داد و از اوشون خواست که اون دانه را توی یک گلدان بکارند تا دانه رشد کنه و هروقت که و گیاه رشد کرد جوانه زد؛ اون رو پیش شاه بیاورند.
خوب. اون تخم گل بطور سریع رشد می کرد. یعنی توی یک هفته جوانه میزد و رشد می کرد ولی پادشاه به اونها یک ماه وقت داده بود تا اون تخم رو بکارن و نتیجه ی کارشو رو بیاورند. یعنی اون جوانها یک ماه وقت داشتن که اون دانه رو رشد بدن و برای شاه بیاورند.
یکی از ماموران دربار دانه هایی که پادشاه بهش داده بود رو به همراه یک گلدان کوچک به تک تک جوانها داد. یکی از جوان ها پینک بود. جوانی که از اول وارد شدنش به قصر تصمیم داشت تا همه ی تلاش خودش رو برای جانشین پادشاه شدن بکار بگیره، و تمام جدیت تلاشش رو هم که بود تا موفق بشه.
پینک جوان اون دانه را تحویل گرفت و رفت و اون رو توی گلدانی که از طرف دربار به اونها داده می شد، کاشت.
پینک تمام تمرکزش رو روی جوانه زدن اون گل گذاشت. یک هفته گذشته بود اما هیچ خبری نشد.یک هفته گذشته بود اما هیچ گلی توی گلدان رشد نکرده بود. با خودش گفت: حتما جایی رو اشتباه کرده ام که اون گل جوانه نزده. باید هرچی زود تر کاری بکنم چون وقت ندارم.
پس خاک اون گلدان رو عوض کرد و یک هفته دیگه تلاش کرد تا اون دانه گل رشد کنه و جوانه بزنه ولی باز هم خبری از اون گل نشد که نشد.
اما اون کسی نبود که به این راحتی کوتاه بیاد. باید تمام تلاشش رو میکرد تا موفق بشه. برای اون کلمه ی " نمی شه " و " نمی تونم " اصلا معنی نمی داد. باید میشد. باید راهی پیدا میکرد تا اون دانه رشد کنه. اما چه راهی؟؟؟ این سوالی بود که ذهنش رو کاملا درگیر کرده بود.
بعد به این فکر افتاد که اون گلدان رو یه جای دیگه و توی یک آب و هوای دیگه پرورش بده، پس برای همین کوله بارش رو بست و به کوهستان رفت. بین راه از چندین روستا گذشت و به افراد روستا و کشاورزهایی که توی زمینهای کشاورزی شان بودن سلامی کرد و مستقیم به سمت کوهستان رفت.
از دامنه های کوه بالا رفت و رفت تا به بالاترین نقطه ی کوه رسید. بعد کمی از خاک اونجا را برداشت تا اون رو هم آزمایش کنه. چند هفته ای هم توی کوهستان موند تا ببینه آیا گل رشد میکنه یا نه اما باز هم موفق نشد.
حالا سه هفته گذشته بود و آخرین هفته ی ماه داشت از راه می رسد و پینک هر روز به پایان محلتی که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد. اما پینک دلسرد نشد و تصمیم گرفت حتما راهی پیدا کنه که اون دانه رو رشد بده. اما نمی دونست باید چکار کنه. همونجایی که توی کوهستان بود و داشت به گلدان نگاه می کرد یکدفعه یادش اومد که وقتی داشت از کوهستان بالا می اومد کشاورزهایی رو دیده بود که داشتند روی زمین های کشاورزیشون کشاورزی می کنند. پس به فکرش رسید که بره و از اون کشاورزها مشورت بگیره چون اونها بالاخره کشاورز بودند و احتمالا می تونستن کمکش کنند.
پس از کوه پایین آمد و سراغ اولین کشاورزی که سر راهش بود رفت. پیمک از کشاورز خواست تا کمکش کنه اما اون گفت من تازه کشاورزی رو شروع کردم و اطلاعات زیادی درمورد کشاورزی ندارم اما میتونم کمکت کنم. من چند تا کشاورز ماهر میشناسم که میتونیم ازشون مشورت بگیریم تا کمکمون کنن. من خودم برای کارهای کشاورزی ام از اونها کمک میگیرم.
جوان خوشحال شد و با اون کشاورز رفتن سراغ کشاورزان و از اونها راهنمایی خواستن. اون کشاورزها هم تا جایی که میتونستن راهنمایی اش کردن.
ولی بازهم بی فایده بود چون اون گل رشد نکرد و جوانه نزد. اما روز موعود کم کم داشت فرا میرسید و اون جوان وقت زیادی نداشت چون باید اون روزی که قرار بود گلدان و دانه ی جوانه زده رو تحویل بده داشت میرسید اما جوان نمی دانست چکار کنه.
کشاورزها هم از این اتفاق متعجب بودن و وقت زیادی نداشتن تا اون دانه رو توی خاک های دیگه ای امتحان کنن. اینجا بود که کشاورزی فکری به سرش زد. اون گفت من یه فکری دارم اگه موافق باشین اون رو انجام بدین. جوان که خیلی خوشحال شده بود گفت چه فکری؟ برام توضیح بده.
کشاورز هم فکرش را کاملا برای جوان توضیح داد. اما هنوز حرف کشاورز تمام نشده بود که جوان عصبانی شد و گفت نه . من هرگز همچین کاری نمی کنم. این کار نامردیه و دور از مردانگیه. نه . هرگز. من این کار رو نمی کنم و لطفا دیگه هیچوقت از من نخواه که من این این کار رو بکنم. حتما یه راهی داره و من حتما اون راه پیدا می کنم.
اما روزها گذشت و روز موعود رسید و همه جوان ها در سالن قصر پادشاه جمع شدن. دست همه ی اونها گلدانهایی بود که گلی کوچک توی گلدانها بود. اونها همه گلدانها ی خود را توی دستانشان گرفته بودن و منتظر بودن تا پادشاه بیاد و بهترین فرد رو که اون گلها رو پرورش داده بود رو به عنوان جانشین واقعی خودش انتخاب کنه.
پادشاه وارد سالن شد. جوانها توی یک خط صف کشیده بودن و منتظر بودن تا شاه گلهای اونها رو برسی کنه. شاه از جلوی جوانها رد می شد و با دقت تمام به گلدانها و گلهای داخل اونا نگاه می کرد. اون به تک تک گلدان ها نگاه کرد تا اینکه به پینک رسید. پینک را دید که گلدانی خالی توی دستهاش بود و هیچ گلی توی اون گلدان نبود.
پادشاه ازش پرسید: پس گل تو کو؟ پینک ماجرا را از اول تا آخر برای پادشاه تعریف کرد. شاه با دقت به اتفاق هایی که برای او افتاده بود رو شنید و بعد کاملا عادی سرش رو برگردوند و مسیرش رو ادامه داد و باقی گلدانها رو هم برسی کرد تا به آخر صف رسید. بعد برگشت و به سمت تختش رفت و روی تخت نشست و بعد رو جوانها کرد و گفت: " خوب اونهایی که گل هایی توی گلدان دارن تک تک برایم بگید که چجوری تونستید اون گلهاییی به این زیبایی پرورش بدی درحالی اون جوان نتونسته؟ بگید تا همه بدونن"
بعد همه ی جوانهایی که گلهایی توی گلدانهایشان بود همه یه جواب دادن. همه ی اونها گفتن این گلها از همون تخم هایی که به ما دادی رشد کردن.
پادشاه گفت : خوبه . خیلی خوبه.
بعد رو به پینک کرد و گفت: اسم تو چیه جوان؟ پینک جواب داد: پینک هستم سرورم.
پادشاه گفت: چند قدم جلوتر بیا.
پینک از صف جوانها جدا شد و چند قدمی جلو آمد. بعد برای چند لحظه به فکر فرو رفت. با خودش گفت حتما الان همه ی اون جوانها بهم می خندند. حتما شاه میخواد به من حالی کنه که وقتی که من نمیتونم یه گل رو رشد بدم چطور می تونم کشوری رو اداره کنم. پس من لیاقت ندارم پادشاه کشوری بشم و... توی همین افکار بود که شاه رو به پینک کرد و گفت: بچرخ عقب و گلدانت رو به بقیه نشون بده. می خوام همه خودت و گلدانت رو خوب ببینن.
پینک هم چاره ای نداشت. باید دستور شاه رو اطاعت می کرد پس همون کار رو کرد. برگشت و گلدانش رو به بقیه افراد نشون داد. همه ی جوانها لبخندی روی لب داشتن اما توی چشمهای همه ی اونها نگران ای عجیب موج می زد.
همیین موقع پادشاه از تخت پایین آمد و کنار پینگ جوان ایستاد و رو به جوانها گفت: از چشماتون میتونم بفهمم که دارید به چی فکر می کنید. شما نگرانید. نگرانید از اینکه هیچ کدوم از شما ها جانشین من نخواهید بود. بله درسته. چون جانشین من کسی جز شما خواهد بود.
بعد دست پینک را گرفت و بالا برد و گفت: از این به بعد این جوان جانشن من خواهد بود. همه جوانان از این کار شاه تعجب کردن. بعد همه ی اونها یکصدا به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه رو به آنها کرد و گفت: این جوان راست گوترین ، درستکارترین و صادق ترین جوان شهر هستش ولی شما نیستید.
چون عده از شما متقلب اید. عده ای ترسو و عده ای هم نامرد و عده ای هم جاه طلب اید. و همهی شما دروغگو و خیانت کارید. اما این جوان کسی بود که با صداقت تمام کارش رو انجام داد.
اولان همهی تخم هایی که من به شما دادم از یک نمونه گل بودن . دوما من قبلاً، همه دانه هایی که به شما داده بودم را در آب جوشانده بودم تا اونها قدرت رشد کردن نداشته باشن. بنابراین هیچ یک از دانه هایی که به شما دادم نمی بایست رشد می کردند. اما الان می بینم که شما هرکدام برای من گلهایی متفاوت و رنگا رنگ اوردید که نه تنها رشد کردن بلکه گلهای دیگه هم تفاوت داره.
بعد رفت و روی تخت نشست و ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشه، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و نگه داشتنش دست به هر کلک و دروغی بزنه.
پس از حالا به بعد جانشین و شاه آینده ی شما این جوان راست گو و درستکار و صادق یعنی پینک است. و هفته ی بعد او را به عنوان جانشین خودم اعلام خواهم کرد. البته او از همین الان پادشاه کشور است.
***************************************
صداقت در کار هم همینطوری باید باشه. درواقع من و تو پادشاهان کسب و کار خودمون باید باشیم. باید با صداقت و راستگویی با مردم کسب و کار خودمون حرف بزنیم و رفتار کنیم. :
بهترین کاری که می تونی توی کسب و کارهات و هر فعالیتی که می خوایی انجام بدی و پولی به دست بیاری، اینه که، از در صداقت و راست گویی وارد بشی.