ویرگول
ورودثبت نام
مهرداد بخشی
مهرداد بخشی
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ سال پیش

راستی و صداقت3: دستبرد به سبد میوه ی عروس

سبد میوه ی عروس
سبد میوه ی عروس


یه تجربه جالب و خنده دار از خودم :

چندین سال قبل وقتی که توی تالار بایداق نزدیک خونه مون بود کار میکردم. قانون تالار اینجوری بود که هرکسی میخواست اونجا عروسی بگیره باید چند ساعت قبل از شروع مراسم و قبل از رسیدن مهمون ها بیاد و میوه ها و شیرینی ها رو به تالار بیاره تا گارسونها اون میوه ها رو تمیز کنن و توی بشقابهای میوه خوری بچینیند تا برای بعد از آمدن مهمانها از آنها میوه و شیرینی پذیرایی بشه.

خوب . من و چند تا از دوستان هم اونجا گارسن بودیم و وظیفه ی ما گارسونها چیدن میوه توی بشقابها بود. اما هیچ گارسنی حق نداشت تا قبل از اینکه مهمونها میوه و شیرینی نخورده اند به میوه ها و شیرینی ها نخونک بزنه و بخوره و هرکسی میخورد تنبیه میشد. تنبیهش هم این بود که از دستمزدش کم میشد.

خوب وقتی پای میوه و شیرینی وسط می اومد آب از لب و لوچه ی هرکسی سرازیر می شد مخصوصا کسی که مدام بالای سر میوه ها باشه و از نزدیک تماشاش کنه و حتی با دستای خودش تمیزشون کنه. اگه کسی ساعت ها کار کرده بود و هنوز چیزی نخورده بود وسوسه ها بیشتر میشد و احتمال حمله کردن به میوه های بی زبان چند برابر میشد.

اما این وسط مانعی بود که نمی زاشت این اتفاق ها بیافته چون از یه طرف سرکارگر مدام بالای سر گارسون ها می چرخید و مثل یهدوربین زنده همه چیز رو ثبت و ظبط میکرد و از طرف دیگه جناب دوربین مدار بسته هم بالای سرمون به دقت ما رو زیر نظر می گرفت تا کسی دست از پا خطا نکند. حالا چه کسی ببیند و چه نبیند.

اما با این وجود گارسونهایی بودن که با ترفندهایی شگفت انگیز و عجیب و غریب میوه هایی رو کش میرفتن و نوش جان می کردن.

اما خدارا شکر من میدونستم باید چکار کنم که وسوسه ی خوردن میوه و شیرینی تا قبل از پذیرایی گریبانم رو نگیره.

اولا من توی خونواده ای بزرگ شده بودم که بهم یاد داده بودن اول باید مهمون پذیرایی بشه و اگه چیزی باقی موند اونوقت مجازیم بخوریم برای همین هم از این که قبل از مهمانها میوه و شیرینی بخورم بدم می آمد.

دوما ممکن بود اگه گارسونی به میوه ها دست درازی کنه باقی گارسون ها هم دوست دارن که به میوه ها حمله کنن اونوقت میوه ها در کمتر از سه سوت نوش جان میشد.

بعد اگه این اتفاق می افتاد و از شیرینی ها و میوه ها خورده میشد اونوقت ممکن بود برای مهمونهای عروسی کم بیاد پس بعد صاحب مجلس پیش مهمانهاش زشت می شد و آبروش میرفت و یا باید دوباره به بازار میرفت و میوه و شیرینی میخرید که اون هم مشکل بود.

چون اکثر عروسی ها شب بود و شبها هم بازار نبود که بخواد بره میوه تهیه کنه و اگه هم بازار بود دیگه کسی نه وقت رفتن به بازار رو داشت و نه حوصله رفتن به بازار و اگه هم میرفت دیگه اون موقع شب میوه خوب و درست و حسابی گیرش نمی اومد.

از اون طرف هم بخاطر اینکه گارسونهای تالار در یک چشم بر هم زدن به میوه ها وحشیانه حجوم برده و خورده بودن، آبروی صاحب تالالر پیش صاحب مجلس و داماد میرفت. بعدش هم آبروی گارسون ها هم بخاطر چند تا میوه و شیرینی می رفت.

کلا همه چیز به هم می ریخت. پس ما مجبور بودیم جلوی خودمون رو بگیریم تا از میوه و شیرینی های مراسم اون عروسی نخوریم تا زمانی که به همه ی مهمونها برسه.

خوب شانس دیگه ای که من اورده بودم این بود بخاطر خوب کار کردنم به من پست چایی دادن به آقایان به من داده شده بود. یعنی وظیفه ی من توی اون تالار چایی دادن به آقایان بود.

اینکه میگم به من پست چایی دادن به آقایان داده شده بود برای اینه که توی اکثر تالار های شهر ما میز خانوم ها با میز آقایان جدا بود.

اون تالار هم همین رسم رو رعایت کرده و میز مردها و زن ها از هم جدا گذاشته بود. این جدا بودن مردها از زنها توی فرهنگ ما قشقایی ها بیشتر دیده میشد و مخلوط بودن زن و مرد زشت و ناجور بود.برای همین هم رسم بود تا زنها و مردها جدا از هم بشینن.

برای همین هم تالارها به سه قسمت تقسیم میشد. دو قسمت بزرگ برای نشستن زن ها و مرد ها بود و یک قسمت کوچک وسط این دو بود که میدان رقص بود. البته بیشتر رقصهای ترکی و چوب بازی های مردها توی این میدان انجام میشد و همه مهمونها چه مرد و چه زن لباس محلی می پوشیدن که کاملا پوشیده بود و هیچ مشکلی نداشت.

حالا وظیفه ی من این بود که از آقایانی که از روی صندلی هاشون لَم داده بودن و مشغول تماشای چوب بازی های مردان و رقص های محلی زنان ودخترانشان بودند پذیرایی کنم و تا تا زمان پذیرایی کردن میوه و شیرینی و شام از مهمونها، نمی تونستم برگردم به داخل سالن و چشمم به میوه و شیرینی ها نمی افتاد.

از طرف دیگه نمیدونم چجوری بود . از بچگی زیاد به فکر شکم خودم نبودم. به قولی شکم پرست نبودم برای همین هم برام زیاد اهمیت نداشت که میوه بخورم یا نخورم. اما هروقت که واقعا گرسنه بودم هرچی دم دستم می اومد میخوردم و مهم نبود چی هست. همیشه با خودم می گفتم : "همه ی اینها نعمت های خدا هستن مهم نیست چی هستن، مهم اینه که نعمت های خدا هست"

خلاصه به دلایل خیلی زیادی تا قبل از پذیرایی شدن مهمانها، دستم به میوه و شیرینی نمی رسید. البته توی اکثر عروسی ها میوه و شیرینی اضاف می آمد و من هم یک بشقاب شیرینی که حق هر گارسنی بود برمی داشتم و می خوردم و بیشتر از اون رو هم جایز نمیدیدم چون فکر میکردم شاید صاحب مجلس راضی نباشه من بیشتر از یک بشقاب که سهم هر گارسنی بود بخورم.

برای همین همیشه هروقت گارسن های دیگه که چند تا بشقاب میوه و شیرینی می خوردند بهم می گفتن چرا بیشتر نمیخوری، بهشون می گفتم که: درسته که پذیرایی تموم شده و میوه و شیرینی زیادی اضاف اومده اما شاید صاحب مجلس راضی نباشه.

خلاصه روزها به همین شکل خوب و عالی می گذشت تا اینکه یک شب برای مراسم عروسی ای میوه و شیرینی آوردند و بعدش سرکارگرمون اومد و گفت: همه گارسون ها رو جمع بشید کنار میز تدارکات پذیرایی. می خوام یه مطلب خیلی مهمی بهتون بگم."

همه جمع شدیم. بعد سر کارگر رو به ما کرد و گفت: بچه ها، خوب گوش کنید ببینید چی میگم. امشب توی این عروسی جناب آقای داماد این میوه ها و شیرینی ها رو به تعداد مهمون هاش اورده و حتی ممکنه مهمونش زیاد از آماری که داده بیان و میوه و شیرینی اش کم بیاد. پس لطفا به میوه ها و شیرینی ها ناخونک نمی زنید. هرکسی هم که دست درازی کنه، از دستمزد خبری نیست. حتی یک ریال.

همه قبول کردن و رفتیم سر پست هامون. من هم رفتم توی آقایان تا بهشون چایی بدم. چند ساعت بعد وقت پذیرایی میوه شد و طبق برنامه ی همیشگی اول از همه یه سبد میوه خوشکل و شیک و مجلسی مخصوص عروس و داماد تدارک دیده بودن و روی میز عروس و داماد گذاشتند. بعد پذیرایی از مهمونها شروع شد.

بعد از اینکه پذیرایی هم کامل انجام شد، به همه مهمونها میوه رسید و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد. چند ساعت بعد هم نوبت به شام رسید.

پس گارسونها میزهای مهمانها رو تمیز و آماده پذرایی شام کردن تا شام مهمانها رو بدهند. شام داده شد و شام رو هم خوردند و تمام شد. گارسونهایی که مسول جمع کردن و تمیز کردن بشقابها بودن، پشقابها و قاشق چنگالهای میز مهمانها رو هم جمع کردند و این مرحله هم با خوشی و میمنت تموم شد.

دیه آخرهای عروسی بود و مهمونها تک تک داشتن می رفتن خونه و عروسی داشت تموم می شد. حالا بیشتر مهمونها رفته بودن و مونده بود افراد نزدیک عروس و داماد.

ما گارسون ها هم که دیگه کاری نداشتیم و باید می رفتیم و شام می خوردیم و منتظر میموندیم تا عروس و داماد و مهمانهاش تشریف ببرند و ما هم زمین رو جارو بزنیم و تمیز کنیم.

ما رفتیم تا شام بخوریم اما خبری از شام نبود چون شام تمام شده بود و به مهمون ها هم به زور رسیده بود و دیگه شامی برای ما گارسونها نمونده بود و صاحب تالار سفارش داده بود تا از بیرون برای ما کباب بگیرن.

اما تا اومدن شام وقت زیادی طول میکشید برای همین سرکارگرمون گفت : فردا هم یه عروسی دیگه ای داریم و باید سالن دوم رو برای عروسی فردا آماده کنیم. پس تا آمدن شام بلندشید و شروع کنید به آماده کردن میزو صندلی های جشن فردا.

ما با اینکه بیشتر از 11 ساعت سرپا بودیم و کار کرده بودیم خیلی گرسنه بودیم ولی بازهم مجبور بودیم کار فردا رو انجام بدیم چون کار های زیادتری داشتیم و وقت نداشتیم. پس برای همین تا رسیدن شام رفتیم تا سالن دوم تالار رو برای عروسی فردا آماده کنیم.

داشتیم میزهایی که خالی شده بودن رو تمیز میکردیم و برای عروسی فردا آماده می کردیم که متوجه شدم گارسنی که مسول تزئن سبد میوه ی عروس و داماد بود با سرعت از کنار من رد شد و به سمت آشپزخانه رفت. اونجا ریئس تالار آمده بود و کارها ی اونجا رو برسی میکرد.

همین موقع توی اون سالن دیگه فیلمبردار عروسی داشت اتفاقی نادر رو رقم میزد. تا حالا هیچ فیلمبرداری این کاری که اون میکرد رو نکرده بود و یا اگر کرده بود اون کار رو به آخر عروسی موکول نکرده بود.

کاری که اون می خواست بکنه این بود که می خواست چند تا عکس از عروس و داماد به همراه سبد میوه ای که قبل از پذیرایی میوه و شیرینی برای عروس و داماد روی میز اونها قرار داده بودیم بگیرن. اما هیچ خبری از سبد میوه روی میز عروس و داماد نبود.

فیلم بردار خیال میکرد برای عروس سبد میوه آماده نکردیم و خبر هم نداشت که هیچ میوه ای نمونده که ما سبد میوه رو باهاشون تزئین کنیم. برای همین برادر داماد رو برای اوردن سبد میوه به سالن پذیرایی فرستاده بود. من همونجا بودم و میدیدم که برادر داماد پیش چند گارسن رفت و ازشون درخواست سبد میوه کرد اما اونها با تعجب می گفتن که ما اولا سبد میوه رو برای عروس و داماد آماده کرده بودم . دوما: الان هیچ میوه ای نیست که بخواییم سبد میوه رو برای عروس و داماد آماده کنیم.

این خبر به گوش آقای نصیری صاحب تالار رسید . با عصبانیت وارد سالن شد و دستور داد همه ی گارسن ها و حتی آشپز و کمک آشپز و هر کسی که اونجا کار میکرد بیان توی سالن دوم تا معلوم بشه سبد میوه عروس و داماد چی شده.

همه ی ما جمع شده بودیم و آقای نصیری به شدت از عصبانیت سرخ شده بود و از این که آبرویش داشت پیش داماد و پدر داماد میرفت بدجوری به هم ریخته بود. بعد یه سبد میوه هم دست مسول میوه ی عروس و داماد بود که ناقص و به هم ریخته بود. انگار کسی توی اون سبد میوه دست برده بود و اون چندتا میوه خورده بود.

آقای نصیری رو به ما کرد گفت: " کی به این سبد میوه عروس و داماد ناخونک زده هان؟ با شماهام. پرسیدم کی این کار رو کرده جواب بدین. کی این کار رو کرده؟

اما کسی جرات نداشت حرف بزنه.

آقای نصیری ادامه داد اگه لو ندید که کی این کار رو کرده؛ نصف دستمزد از همه تون کم میکم تا درس عبرتی باشه براتون. تا دیگه همچین کار زشتی رو تکرار نکنید.

همه با تعجب داشتیم به هم نگاه می کردیم. چطور میشد که کسی بخواد بره و از روی میز عروس و داماد و از توی سبد میوه ی عروس و داماد میوه برداره.

با شنیدن این حرف من خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم چرا بخاطر اشتباه یک نفر بقیه افراد باید مجازات بشن؟ این بدبخت ها چه گناهی دارن که باید به پای یه آدم بی فکر دیگه بسوزن. این بدبختها بیشتر از 12 ساعته دارن مثل خر کار میکنن و هنوز بجز آب ، لب به چیزی نزدن . این اصلا انصاف نیست. باید مقصر اصلی مشخص بشه و اون مجازات بشه نه بقیه. کاش میتونستم مقصر اصلی رو پیدا کنم و لو بدم تا بقیه رو نجات بدم....

توی فکر فرو رفته بودم و داشتم توی ذهنم اتفاق های اون شب رو مرور می کردم تا ببینم سر نخی به دستم بیاد که بتونم مقصر اصلی رو پیدا کنم که یک دفعه چیزیهایی به ذهنم رسید. بعد با ترس و لرز دل به دریا زدم و رو کردم به آقای نصیری و پرسیدم:

" اون سبد میوه کجا بود که تونستن بهش ناخونک بزنن؟ "

گارسونی که مسول تدارک دیدن سبد میوه بود جواب داد. من اون رو گذاشته بودم توی همین سالن دوم . بعد با دستش اون طرف سالن به میزی که روش پر از پارچه های رومیزی بود اشاره کرد و گفت دقیقا اونجا روی او میز و روی اون هم یه پارچه رومیزی انداخته بودم تا دیده نشه و کسی بهش ناخونک نزنه.

بعد تعریف کرد که چطور شده اون سبد میوه رو اونجا گذاشته. اون گفت: زمانی که من سبد میوه ها رو برای عروس و داماد برده بودم اونها کمی بعد بدون اینکه به میوه ها دست بزنن برای مراسم "رقص عروس " میز رو ترک کردن و رفتن و میوه هاشون تا زمان شام روی میز موند. وقتی که برگشتن هم موقع شام بود و من مجبور شدم اون میوه ها رو از اونجا بردارم و میز رو برای شام آماده کنم ولی همون موقع کار ضروری ای برام پیش اومد و نتونستم سبد میوه رو به آشپزخانه بیاورم و جای امنی بزارم برای همین بُردم و گذاشتم روی اون میز و روی اون هم پارچه ای انداختم.

حرف گارسون که تموم شد من رو به آقای نصیری کردم و گفتم من میدونم کی به اون میوه ها ناخونک زده. همه رو به من کردن تا ببینن من دارم درباره ی کی حرف میزنم و میخوام چی بگم: ادامه دادم . کسی که اون موز ها رو برداشته منم.

همه از این حرف من تعجب کردن چون اصلا انتظار نداشتن این حرف رو از من بشنوند. چون اونا منو خوب می شناختن و می دونستن که من اصلا همچین کاری نمی کنم . بیشتر از همه خود آقای نصیری از این حرف من جا خورد. اون انتظار نداشت من همچین حرفی بزنم. باور کردن این جمله براشون خیلی سخت بود. کسی که تا حالا همچین کاری نکرده چطور این کار رو کرده.

یه عده از اونا فکر می کردن من میخوام فداکاری کنم و این جرم رو گردن بگیرم تا مقصر اصلی رو نجات بدم. اما من توضیح دادم که : "حقیقتش اینه که من وقتی داشتم رومیزی ها برای عروسی فردا رو روی میز پهن می کردم یک دفعه متوجه شدم سبد میوه ای اونجا هست بعد با خودم گفتم شاید این سبد میوه از عروسی شب قبل اینجا مونده و گارسونها یادشون رفته بردارن.

اگه هم مال این عروسی باشه اولا: الان که دیگه خیلی وقته که پذیرایی میوه از عروس و داماد و مهمونهاش گذشته . شاید عروس وداماد خودشون نخواستن از این میوه ها بخورن برای همین دست نخوره مونده . دوما الان دیگه فکر نمیکنم کسی دنبال این چند تا میوه بیاد . بعدش هم من خیلی الان گرسنه ام و از ظهر تا الان که نصف شب شده چیزی نخوردم پس دوتا از موز هاش رو برداشتم و خوردم تا کمی جون بگیرم و کارم رو ادامه بدم. بعدش هم اصلا من خیال نمی کردم که عروس وداماد بخوان یک دفعه دنبال این سبد میوه بگردن. اما از بدشانسی من فقط یک بار اومدم همچین کاری بکنم که اونم اینجوری شد

همین که من این داستان رو گفتم بیشتر گارسن ها از این کاری که کرده بودم زدن زیر خنده .

خنده هاشون که تموم شد من ادامه دادم. به آقای نصیری گفتم: حقیقتش این بود و من اصلا قصد نداشتم آبروی شما رو ببرم. پس لطفا به بقیه کاری نداشته باشین و فقط منو تنبیه کنید . لطفا دستمزد من رو کم کنید و به دست مزد بقیه کاری نداشته باشید.

آقای نصیری درحالی که از داستان من خنده اش گرفته بود و زیر لب میخندید، کمی آروم شد و رو به من کرد و گفت : خوب حالا که حقیقت رو صادقانه گفتی من کاری بهت ندارم. چون که تو بودی می بخشمت وگرنه اگه هرکسی جای تو بود نمی بخشیدمش .

بعد رو به گارسنی که مسول تدارکات سبد عروس بود کرد و گفت : همین سبد رو طوری مرتب کن که معلوم نشه کسی بهش دستبرد زده و ببر برسون به دست عروس و داماد و برگرد.

اون هم همین کار رو کرد و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.

اما از اون روز به بعد هروقت آقای نصیری منو میدید خنده ی روی لبهاش می آمد و بهم با طعنه می گفت: موزهای عروس خوشمزه بود؟

گارسون ها هم به شوخی بهم تیکه می نداختن و کلی باهم می خندیدیم.

این اتفاق افتاد اما حالا چیزی که این وسط به من داده شد اعتبار و احترامی بود که پیش ریس تالار و همه ی گارسون های دیگه به من داده شد. از اون به بعد من یکی از افرادی بودم که با اینکه درجه و سابقه ی گارسنی ام پائین بود اما اعتبارم خیلی خیلی از اون ها بالاتر بود. در حد و اندازه ی سرکارگر گارسون ها.

خوب . این یه تجربه ی شیرین و جذاب برای من بود و از اون به بعد تصمیم گرفتم از این تجربه توی کارهای دیگه ام هم استفاده کنم.

مثلا حالا من از همین تجربه ام توی و فایل های اطلاع رسانی و آموزش ها و مشاوره هام استفاده میکنم.

مثلا من همین الان همین ابتدای این کانال بهت میگم که اطلاعات مربوط به بحث صداقت در کار بیشتر از 90% باور دارم که درسته.

البته من تمام سعی ام رو میکنم که این بحث رو مدام به روز کنم و بهتر و قوی تر از قبل کنم و درصد این ایمانم رو نسبت به این بحث صداقت در کار رو بالاتر ببرم تا به 100% نزدیک تر و نزدیکتر بشه.

اما دلیل این کار که چرا باید در کارهامون صداقت داشته باشیم چی هست؟

راستیصداقتسبد میوهسبد میوه ی عروسدستبرد
عجیب اما واقعی: " من می خوام و بهم داده میشه. تو هم بخواه تا بهت داده بشه."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید