نزدیکی های نوروز بود
و ستاره خانم بعد از خونه تکونی
به دیدار مادربزرگش رفته بود ...
که دایی مادرش (برادر مادر بزرگش )
خونه مادر بزرگش دیدن اومده بود ...
دایی مادر اسمش دایی ابراهیم بود
داشت صحبت میکرد با خواهرش ،که به ستاره خانم
گفت :
ستاره جان عید نوروز تفریح ...راستش گفتم اگه میخواین برین رامسر
خونه هست کلید شو بیاین بگیرین ....
تفریح که تموم
شد کلید و بهم برگردونین ...
ستاره خانم گفت
این حرف ها چیه ....لطف دارین ...
کلید مال خودتون باشه ...
دایی ابراهیم اصرار کرد
گفت عیدیه دایی ...
پیشاپیش بهت میدم ...
بیاین بگیرین ...
که ستاره خانم گرفت ...
روی کلید یه کاغذ بود آدرس خونه نوشته بود
با یه شماره تماس ...
خلاصه ستاره خانم تشکر کرد
و عید شد و موقع سفر
و ستاره خانم و آقا ارسلان و بچه ها راه افتادن
سمت رامسر ...
بارون نم نم میبارید
بعد چهارتا پنج ساعت رانندگی ،دم دمای غروب
زیبای بهاری لای ابرهای خوابالوو پشمالو ی رامسر بود که رسیدن خود شهر ...
رفتن یه پارک
تویه آلاچیق نشستن
مشغول خوردن خوراکی با بچه ها شدن ...
ستاره خانم ساندویچ خرید و رفتن تو خود مغازه ساندویچی
کنار بخاری ...
ساندویچ خوردن ...
یه ساندویچ سرد خوشمزه به همراه نوشابه و سس سفید ...
بچه ها پوریا و پدرام خیلی ساندویچ دوست داشتن
و هم اینکه کوه و دشت و جنگل های مسیر راه
براشون خیییییلی جذاب بود ...
کلی عکس لای بارونا از راه و مسیر جنگلی گرفته بودن
و داشتن عکسارو دونه دونه نگاه میکردند ...
البته همه عکس هارو پدرام گرفته بود
وپوریا خوابِ خواب ،بود و تازه متوجه شده بود
که بله
رسیدن ....وپوریا داشت عکس های پدرام و نگاه میکرد ...
ناهار شون رو غروب خوردن ...
خوب موقع ظهر یا نهار
همگی چون صبحونه مفصلی خورده بودن اشتها به غذا
نداشتن
بنابر این تو ماشین خواب بودن ...
یا آهنگ گوش میدادن ...
ساندویچ و خوردن
نشستن تو ماشین ،
ستاره خانم راننده بود و آقا ارسلان هم نقشه رامسر رو بررسی میکرد
تا یه بازار خوب پیدا کنه ...
بچه ها هم ذوق و شوق داشتن و ازبین شیشه
بخار گرفته پنجره ماشین
نقاشی میکشیدن تا بتونن شهر رامسر رو خیییلی خوب و از نزدیک ببینن
پوریا اسم خودشو مینوشت ...
پدرام اسم خودشو ...
و بعد ها میکردن و اسماشون ناپدید میشد
بعد هم می خندیدن ...هواسرد بود تو ماشین ...
ستاره خانم بخاری رو روشن کرد ...
بچه ها رفتن زیر پتو ...
بابا ارسلان خندید و گفت
پنجره رو باز گذاشتین که ....
دیگه خندیدن و پنجره رو بستن ...
رسیدن بازار ...
و
بععععله ...
اول
مانتو فروشی رفتن
و ستاره خانم بجای مانتو
یه پالتوی خوشگل خرید ...
واقعا لازمش بود
چون فکر نمیکرد هوا انقد سرد بشه
و لباس گرم نیاورده بود ...
بعد هم رفتن
کفش فروشی و
آقا ارسلان یه کفش خوشگل برای ستاره خانم
انتخاب کرد
از اون پاشنه مویی ها ...
ستاره خانم خندید گفت ...
من بلد نیستم با اینا راه برم که ....
زمین میخورم آقا ارسلان ..
که خودش یه کفش دیگه انتخاب کرد ...
آقا ارسلان هم
یه جفت کفش شیک برا خودش خرید ..
بچه ها هم چون کفش داشتن
واسه خودشون صندل خریدن ...
ستاره خانم یه کیف خیلی خوشگل بالای قفسه دید
اون بالای بالا ...
که فقط یکی ازش مونده بود
رنگ کیف دقیقا بارنگ کفش و پالتو سِت بود
تا آقا ارسلان داشت خرید میکرد ....
که یه دفعه مغازه شلوغ شد
و دیگه صدا به صدا نمیرسید...
تو نوبت بودن مشتری ها ی عزیز
یه دفعه یه دست رفت سمت کیف ....
ولی خوب پسندشون نبود و دوباره تا میخواست
کیف برگرده قفسه بالا که ستاره خانم اینبار
بلند گفت آقا ..
اون کیف چنده ...
فروشنده نشنید
ستاره خانم از لای جمعیت رفت جلو ...
دید هیچ جوره دستش به فروشنده نمیرسه ....
خییلی دور بود فروشنده ...جایی تو آسمون
خرید های آقا ارسلان از قسمت کفش تمو م شده بود
ستاره خانم از فروشنده کفش پرسید
میشه اون کیف رو بیارین لطفا آقا ....
که دیگه آقا ی فروشنده کفش ،رفتن و کیف بالاخره به ستاره خانم رسید ...واقعا دل به دلدار رسید ...
بچه ها یه بازی فکری جدید خریدن ....
و دوتایی به این فکر بودن که چه جور بازیه ؟
بنابراین همونجا توماشین بازی رو وا کردن و تمام اجزا رو
با کمک بابا ارسلان بررسی کردن
خرید ها که تموم شد
ساعت های نه و نیم شب بود
که به سمت خونه دایی ابراهیم رفتن....
دقیقا دم در خونه رسیدن ...
آیفون زدن
نمای بیرونی خونه ،جالب به نظر میرسید...
مستاجر طبقه پایین در و باز کرد
و ستاره خانم سلام کردن و
خودشونو معرفی کردن
آقاکمال (مستاجر طبقه پایین )گفت: اتفاقا
آقا ابراهیم زنگ زد و گفت که شما میاین
اینجا....بفرمایین تو خواهش میکنم ...
وارد حیاط خونه شدن ...
یه خونه دوطبقه با ساختار قدیمی
که حیاط داشت
وسط حیاط یه حوض بود
یه باغچه سبزی و درخت کنار حوض و از داخل حیاط پله میخورد میرفت طبقه بالا ...
از داخل حیاط دو تا پله میخورد برای طبقه پایین ...
پنجره هاو درهایی با نقوش و طرح بیضی بالای اونها
خوب ستاره خانم رفتن بالا
قفل در و وا کردن ...
و رفتن داخل خونه ....
از حیاط خونه خیلی خوششون اومده بود، ساختار
قدیمی و نوستالژی خونه و گلدون های کنار حوض
وا قعا جذاب بود ...
داخل خونه
خیلی جالب تر بود ...
ستاره خانم یاد بچگی هاش افتاد
در های چوبی بزرگ وسط خونه با شیشه های رنگی
کمد های سفید بزرگ داخل طاقچه با نقش برجسته آبی وقفل دار...
طاقچه های تو ی اتاق ها
و اتاق های زیاد ...
پذیرایی کوچیک که در همه اتاق ها به سمت پذیرایی بود حتی آشپز خونه ...
چراغ خواب فانوسی قدیمی ...
دقیقا دهه شصت بود..
پنجره های بزرگ قدیمی ...
همین که رسید به آشپزخونه
قوری بزرگ و از تو کابینت برداشت و گذاشت
روی اجاق و زیرشو روشن کرد ....
هوای خونه خیییلی سرد بود ....
و آقا ارسلان مشغول روشن کردن بخاری ها شد ...
به علاوه اینکه خونه دقیقا نزدیک فرودگاه بود
و هر هواپیمایی که میپرید
شیشه های خونه از غرش هواپیما ،
سرود تیک تیک میخوندن ...با همه تلاش ها ی آقا ارسلان و ستاره خانم بخاری روشن نشد که نشد ...
ستاره خانم زنگ زد دایی ابراهیم ...
ولی
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد ...
ساعت ده شب بود
بچه ها گرسنه شون بود
آقا ارسلان رفت از بیرون غذا گرفت
کبابی خوشمزه بود و شیر که یه ذره گرمشون شه ...
ساعت یازده شد ...
بخاری روشن نشد ...
آقا ارسلان
رفت از همسایه واحد پایینی آقا کمال بپرسه ...
اما لامپ ها ی واحد پایینی خاموش بود و اونا خونه نبودن....
خوشبختانه باهمه تلاش ها بالاخره بخاری یکی از اتاق ها
روشن شد ...
روش نیم وجب خاک نشسته بود
انگار سالها استفاده نشده بود و برای اولین بار توسط
ستاره خانم افتتاح می شد
ستاره خانم شروع کرد به تمیز کردن بخاری ....
لوله بخاری و شیلنگ رو کاملا چک کرد
تا ایمن باشه ...
بعد هم بخاری رو تا درجه آخر زیاد کرد ...
و هوای اتاق یه ذره گرم تر شد
آقا ارسلان دشک های خیلی سرد
رو از داخل کمد اتاق بغلی در آورد ...
و بالش هارو و پهن کرد
برای اینکه دشک ها گرم بشن
پوریا و پدرام کلی باهاشون بازی کردن
و روشون حسابی غلط زدن ...
بابا ارسلان هم تشویقشون میکرد و میخندید ...
ستاره خانم هم خندید
و یه غلط جانانه به همراه بچه ها روی دشک ها زد ...
آقا ارسلان گفت
این بازیکن ...
که پدرام گفت :
با با امشب فوتباله ...
یه تلویزیون قدیمی توی اتاق بود
که با یه کلید روشن شد
و روی دشک ها غلطان ....
مشغول دیدن فوتبال شدن ....شب سردی بود
ولی خدارو شکر اتاق گرم شد ...
ولی کل خونه همچنان سرد بود..
ستاره خانم پارچ و لیوان آب رو ،رو طاقچه کنار پنجره
گذاشت ...
لحاف و دشک هم کم کم از اون خیییلی سرد بودنشون
در اومدن و سرد شدن ولی هنوز گرم نبودن ...
آقا ارسلان تخمه هارو آورد و چایی و شیرینی سنتی و تازه مشغول دیدن فوتبال شد ...
اما ازاونجا که خیلی خسته بود
پای تلویزیون ظرف ۲۰ دقیقه خوابش برد ...
ستاره خانمم چون سرمایی بود کلاه شال گردن پوشید
و رو دشک سرد
دقیقا کنار بخاری خوابید ...
بچه ها هم دوتایی باهم مشغول بازی کردن با
بازی فکری شون شده بودن ...
که پوریا خوابش می اومد
بازی رو همونطور رها کرد
و روی دشک قطب شمالش خوابید
دوتا پتو رو خودش انداخت ...
اما پتو ها از دشک ها سرد تر بودن ...
این شد که با گرمای وجود پوریا پتوها رنگ گرمی
به خودشون گرفتند..
پدرام رو یه بالشت کنار داداشش خوابید ...
پدرام از خستگی نای رفتن رو بالش بغلی رو نداشت
بنابراین دو تا داداش رو یه بالش خوابیدن ....صدای
چیک چیک بارون توحیاط و هم چنین صدای پرواز هواپیمادقیقا از رو پشت بوم خونه به گوش میرسید ....
پدرام با خودش فکر میکرد
این هواپیما احتمالا ترکیه میره یا شاید تهران یا ....
واینکه فردا بره پشت بوم
و هواپیما رو بتونه بگیره ....
خلاصه اینجوری از خستگی ظرف سه سوت
خوابیدن
ولی بیشتر از هرچیز فکر میکردن روی بال هواپیما خوابیدن و با هواپیما به افق آسمان شب در خنکای قطب شمال سردشون پرواز می کنن...وروی صورتشون قطرات چیک چیک بارون رو مهمان میکنن......
....
نصفه شب بود که ناگهان با صدای خیلی مهیبی همگی از خواب بیدار شدن ....
صدای غرش آسمان و شر شر باران بهاری و شدت اون ،گوش های غرق در خواب مهما ن های طبقه بالا رو بیدار کرده بود ...
آسمان پاره شده بود ...
و از لای شکاف آن فقط آب میریخت ....
ناگهان قفل در حیاط
تو دل تاریکی شب صدا کرد
آقا ارسلان رفت پایین
تو حیاط ...
خوشبختانه مستاجرخونه آقا کمال بود
آقا ارسلان حسابی خیس شد
هر چند که با چتر بود
شب بالاخره جای خودرا به روشنایی صبح داد ...
وصبح تازه ماجرا جویی پدرام و پوریا ...
وکشف خانه توسط این دو ...
مجله ها ی زیر دشک ها ،
و جدول هایشان
و عکس غذاها و مناطق گردشگری رامسر که داخل
مجله با جزئیات نوشته بود ...
پدرام را به خود مشغول کرد...
آن طرف پوریا گفت مامان
این در به زیر زمین میخوره ...
خوب که رفت دید نه
به ویترین گلخونه آقا کمال میخوره ....
خندید ...
و برگشت ...
پله ها و خونه همچنان سرد بودن ...
ولی اون اتاق که داخلش شب قبل خوابیده بودن
حسابی گرم شده بود ...
صبحونه آقا ارسلان
نون محلی خوشمزه خرید
به همراه پنیر خامه ای که خودش دوست داشت
و ماست موسیر که بچه ها و ستاره خانم عاشقش بودن ...
یه صبحونه خوشمزه ...
دشک هارو باهم جمع کردن و تو کمد گذاشتن
خونه دسته گل شد
ستاره خانم چون آبگرمکن رو دیشب روشن کرده بود
رفت دوش گرفت ...
پوریا تازه صبح
حیاط و داشت میدید ....
و قشنگی شمعدونی ها....
رنگ خوشگل حوض و ماهی های توش ...
قفس مرغ و اردک های ته حیاط ...
خنکای نسیم ساعت پنج صبح...
و رنگین کمون اون ته آسمون ...
چراغ های نوستالژی و قدیمی و جذاب تو حیاط...
وپنجره ها و در ها و پله های خونه...
وگل های شب بو تو باغچه و کلی چیز های کشف نشده توی حیاط
خیلی براش جالب بود ...
ستاره خانم گفت بچه ها میخوایم بریم ها ...
پدرام همونجا سر از زیر زمین در آورد
پوریا لباس گرم شوپوشید
سوار ماشین شد
ولی خبری از پدرام نبود
پوریا گفت
ممکنه رفته باشه پارک ته خیابون
کیک صبحانه بخره ...
چون گفت من ماست خوشم نمیاد ..
پدرام چیز های جالبی توزیر زمین میدید
عتیقه هاوساعت های قدیمی
عکس های یادگاری قدیمی
دفتر خاطرات پر از خاکی ته قفسه بود
پدرام درشو باز کرد
خاطرات سربازی آقاابراهیم بود ...
یه خاطره رو خوند
که برای نامزدش نوشته بود ....گرم خوندن خاطرات بود ...
که ناگهان قار و قور شکمش
اون رو به طبقه بالا کشوند
ولی کسی خونه نبود ....
همه چیزو برداشته بودن حتی در رو هم قفل کرده بودن ....
هیچکس تو حیاط نبود ....
پدرام
رفت سمت گلخونه آقا کمال وبه شیشه گلخونه زد
زهرا خانم،خانم آقا کمال ،گفت چیشده ...
گفت پدرام
سلام کرد و گفت لطفا به این شماره زنگ بزنین
بگین من اینجام،دنبالم نگردن....
خانم آقا کمال گفت :
مگه من منشی شمام ...
به من چه ...
پدرام گفت
چی میخوای بهتون بدم زنگ بزنین....
گفت هیچی...
خودت مواظب خودت می بودی ...
گفت
پول تلفن و حساب میکنم...
گفت به منچه ....
پدرام گفت بر میگردن ....
که آقا کمال اومد
پدرام اشاره کرد
آقا کمال محل نداد ...
پدرام صبر کرد
گفت چاره ای نیست ....
رفت زیر زمین
حوالی دفتر خاطره دسته کلید پیدا کرد
کار خدا بود و
در باز شد ...
پدرام در حیاط و باز کرد
واز خونه زد بیرون....
به سو پر مارکت رسید
گفت سلام آقا یه زنگ میخوام بزنم فعلا پول همرام نیست
ولی بعدا بهتون بر میگردونم
آقا گفت بزن آقا پسر ...
پول نمیخوام دوست عزیز....
پدرام زنگ زد بابا ارسلان و گفت الآن دقیقا کجاست
آقا ارسلان اومد و پدرام سوار ماشین شد ...
پوریا که از ماجرا خبر نداشت گفت
دیدین گفتم پدرام سوپر مارکته....
خریدی ؟
کیک کاکائویی؟
پدرام خندید
گفت لابد از زیر زمین سوپر مارکت....
آقا ارسلان گفت دوتاتون هرچی دوست دارین برین
صبحونه بخرین....
و بعد هم
باهم رفتن سمت جنگل های رامسر و تله کابین .....