ویرگول
ورودثبت نام
بهار
بهار
خواندن ۷ دقیقه·۱۳ روز پیش

اهالی ساختمان گلها (دوست مهشید،شب مهمانی )

نگین خانم دوست مهشید خانم از اتوبوس پیاده شد ومستقیم به سمت خانه مهشید خانم رفت

به ساختمان گلها رسید

و آیفون مهلا خانم را زد

مهلا خانم نگین خانم را جای دختر عموی خود سحر خانم ،اشتباه گرفت ...خیلی وقت بود دختر عموی خود سحر را ندیده بود شاید ۱۰ سال یا بیشتر ...

به خاطر شباهت های زیادی که داشتند

و نگین خانم وارد خانه مهلا خانم شد ...

نگین خانم کمی شک کرد و فکر کرد اشتباه آمده

اما با خود فکر کرد شاید مادر مهشید خانم است ...

الآن مهشید می آید پس بهتر است چیزی نگویم ...

مهلا خانم چای و شیرینی آورد و به سحر (نگین خانم)تعارف کرد ..

مهلا خانم داشت میگفت سحر جان چه طوری ؟

اما نگین خانم می دانست مادر مهشید خانم کمی فرا موشی دارد ...

و در این سن این چیز ها طبیعی است ...

بنابر این در این مورد چیزی نگفت

شیرینی و چای را خورد

و گرم صحبت با مهلا خانم شد

که ناگهان گفت مهشید جان کی می آید ؟

این را که گفت مهلا خانم در فکر فرو رفت

مهشید ...

ما مهشید نداشتیم سحرجان ..

سحر خانم گفت

چرا

دخترتون

صبح خودش به من زنگ زد و آدرس داد ...

مهلا خانم گفت :

من دختر ندارم ،فقط یک پسر دارم

گفت چرا دیگر

مهشید ربیعی

مهلا خانم خندید

گفت

همسایه بالایی را میگویید ،

شما اشتباه آمدید

آخه

من شمارا جای سحر دختر عموم اشتباه گرفتم

چقد شبیه شماست انصافا ...

و چقدرهم

نگین خانم خندید ...

دیگه اینبار مستقیم رفت دم خانه مهشید خانم ...

نگین خانم زنگ طبقه بالا را زد و وارد خانه دوست خود مهشید خانم شد

لبخند زدند با هم روبوسی کردند و رفتند در خانه

نگین خانم مات خانه هنری مهشید جان شد ..

نقاشی

گل و برگ گیاهان ...

خانه های چوبی ...

کشاورز مشغول کار در مزرعه ...

و تصویر چهره انسانها با رنگ روغن

وکارهای فانتزی و...

نگین خانم را ساعت ها مشغول خود کرد

آنطرف هم ...

مهشید خانم مشغول رنگ آمیزی بود ...

نگین خانم گفت

مهشید جان

چرا کار های خود را نمی فروشی ؟

مهشید خانم خندید و گفت

اتفاقا همین ها

برای مشتری هایم است ...

بعد نگین خانم گفت

منظورم این است

که کار تولید کن برای فروش در تیراژ بالا...

مهشید خانم گفت

می خوای بفروشیشون ؟

نگین خانم گفت :

آره یه مغازه میشناسم

کارهای هنری خوب رو قبول میکنه

ومیفروشه

کمی که بگذره هم

میتونی خودت نمایشگاه بزنی ...

نگین خانم گفت

فکر خوبیه ...

پس بریم باهم صحبت کنیم ...

رفتند وارد مغازه شدند

کارهای هنری زیادی بود

تا مغازه دار

تابلوی مهشید خانم رو دید

ساعت ها غرق تماشای اون شد

و پرسید

چقد اینو میفروشید خانم

مهشید خانم یه قیمتی گفت

که مغازه دار گفت

این خییییلی بیشتر از این ها می ارزه ...

همون موقع بود

که آقای شهردار

چشمش تابلوی دست مغازه دار رو گرفت

و به طور مستقیم از خود مهشید خانم خرید

این بود

که آقای مغازه دار

۴۰ تا سفارش تابلو داد

و مهشید خانم هم شروع به کشیدن کرد

بعد یک و نیم ماه

تابلوها رفت مغازه ...

همین موقع بود که

نگین خانم تصمیم گرفت نقاشی را از مهشید خانم

یاد بگیرد بنابراین هر روز به خانه شان میآمد

و مشغول دیدن

ظرافت کار خانم نقاش میشد ...

نگین خانم نقاشی را یاد گرفت

ومشغول طرح و رنگ زدن برای کار خود شد ...

یک روز که دوتایی رفتند

لب رود خونه و تصویر یک رود و ماهی ها و درخت کنار آن را کشیدند

گاهی هم در خیابان در صف

چهره ی انسان هایی که عبور میکردند

را می کشیدند ...

و چهره شان را کادو میکردند ...

نگین خانم ازدواج کرد

اما بعد مدتی به خاطر خیانت همسر جدا شد

واین بار نقاشی را با قدرت بیشتری ادامه داد...

روزی مهلا خانم خانه مهشید خانم رفت و

دید

به به چه کرده ...

راستش میخواست

یک تابلو برای خانه سارا خانم و آقارامین عروس و پسرش بخرد و کادو ببرد ...

یکی را انتخاب کرد

و همان را خرید ...

همین موقع بود که مهشید خانم گفت

که چقد دلم برای سارا خانم تنگ شده ...

میشه باهم برویم ؟

که باهم رفتند ...

مهشید خانم هم یک جعبه شیرینی محلی با خود برد ...

راستش پیاده هم میشد تا خانه سارا خانم رفت

پس پیاده رفتند ..

و چون باران میبارید

چتری هم روی سر خود گرفتند

از کنار پارک رد شدند

واز کنار جوی آب هم عبور کردند

صدای چِک چِک باران روی چتر حالو هوای دیگری داشت

خلا صه رفتند خانه سارا خانم

اما سارا خانم خانه نبود ...

در میانه راه بود

که تصمیم گرفتند

بلیط تئاتر بگیرند

و تئاتر تماشا کنند

مهلا خانم گفت بلیط تئاتر مهمان من

مهشید خانم هم گفت پس تنقلات

شما هم مهمان من ...

کمی پفیلا و یک فیلم حسابی می چسبید

روز خوبی بود

رسیدن خانه

بعد از تعارف

از هم خدا حافظی کردند

وهر که رفت خانه خود

تا اینکه

فردای آن روز

مهلا خانم

دید کلید در کمدش نیست

هرچه گشت نبود

با خود فکر کرد

نکند اشتباهی در کیف مهشید خانم گذاشته

بنابر این در زد

سلام کرد

و گفت چند دقیقه اگه میشه

کیف تون رو نگاه کنید

مهشید خانم نگاه کرد

اما خبری از کلید نبود

عجیب بود

بنابر این به محل تئاتر رفت و زیر صندلی

که نشسته بود

کلید افتاده بود

چه قد خوش حال شد

همین که کمد قدیمی اش را باز کرد

گلدان خاک خورده ای را دید

گرد و خاکش را گرفت

به رنگ فیروزه بود

و در آن آب ریخت و چند شاخه گلدان در آن گذاشت

فکر یک غذا شد

و خورش قیمه را بار گذاشت

خوب که جا افتاد

برنج را هم بار گذاشت ...

که ناگهان صدای مهلا خانم


مهلا خانم...

از پایین پله ها به گوش میرسید

گلناز خانم بود

و میگفت

میخوام برم خرید

چیزی لازم دارید

واستون بخرم ؟

مهلا خانم گفت قربون دستتون نه ...

همونجا بود که ملیسا (دختر کوچک گلناز خانم)رفت بغل مهلا خانم

ودیگه از بغل مهلا خانم نیومد پایین

این شد که ملیسا رفت خانه مهلا خانم

وگلناز خانم هم با ماهان به خرید رفت

کمی ازآن خورش قیمه و برنج

را مهلا خانم به ملیسا داد

ملیسا خیلی خوشش آمده بود

و خوردنی تر شده بود ...

غذا شو که خورد

همونجا بغل مهلا خانم گرفت خوابید...

مهلا خانم پوشک ملیسا رو عوض کرد

تادبچه بتونه راحت تر بخوابه ...

خودش هم غذا شو خورد

دوساعت بعد مادر

ملیسا

ملیسا رو گرفت

و تشکر کرد ...

ماهان دم در میگفت

مامان

مامان من میخوام برم خونا خاله مهلا

مادرش میگفت

مامان جان باشه یه وقت دیگه ...

گلناز خانم به مهلا خانم میگفت

امشب

خونه ما دعوتین مهلا خانم ...

بقیه همسایه ها هم هستن ...

خوش حال میشم تشریف بیارین ...

مهلا خانم گفت

حتما ...

باعث خوش حالیه

ملیسا کوچولو رو یه بار دیگه ببینم .....

شب رفتند

طبقه بالا دورهمی

رفتنی

پای مهلا خانم سر پله ها پیچ خورد

درد داشت نه کم بود نه شدید ...

به روی خودش نیاورد

سارا خانم همونجا بود

که معاینه کرد و گفت

باید بریم متخصص ارتوپد هم ببینه ..

همونشب

مهلا خانم با سارا خانم رفتند

و خوب متخصص ارتوپد هم بعد از رادیولوژی و عکس برداری

گفت چیزی نیست

و چند تا دارو داد ..


که مسکن بودند

مهلا خانم رفت خونش ...

به پسرش و سارا خانم گفت چیزی نیست پاش

خوب میشه

اما وقتی ذوق و شوق ترنم برای خوابیدن

خونه مادربزرگش رو دیدند

تصمیم به رفتن گرفتن ...

سارا خانم و آقا را مین اونشب خونه مهلا خانم خوابیدند ....

ترنم هم حسابی خوش حال بود

چون یک شب رو پیش مادر بزرگ مهربونش میخوابید

مادر بزرگم اونشب واسش قصه شاه و ملکه رو میگفت

راستش قصه اونقد جذاب بود

که آقا رامین و ساراخانم هم با دقت تمام گوش میدادند

آقا رامین وسط مسط های قصه خوابید

ترنم هرچی میگفت

بابا فکر میکنی آخر قصه چی میشه

صدایی جز

خُروپُف پدر نمیشنید

این شد که با صدای آرومترقصه گفتند

وسط های قصه

خود مهلا خانوم و خوابش برد

سارا خانم کتاب و برداشت

و باقی قصه رو خودش برای ترنم خوند

ترنم اومد نزدیکتر

و بغل سارا خانم

رو یه بالشت خوابید

تا صدای سارا خانم رو بشنوه

قصه تموم شد و ترنم خواب بود

سارا خانمم پتو رو کشید روش

یه بوسه زد رو صورتش

و هردو باهم مهمان یه بالشت خوابید ند ...

























خانممهمانیدوستمهشید خانمزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید