بعد از ظهر یک روز بسیار سرد بود و ستاره خانم روی مبل دراز کشیده بود
آش ظهری که خورده بود حسابی بهش چسبیده بود
و تا پتو رو کشید روش و شبکه آی فیلم و زد
اوایل فیلم بود که رفت سفر خواب ...
پوریا هم توی اتاق لب پنجره بود و داشت برف هارو دونه ،دونه میشمرد ..
و می گفت پدرام تا الآن بیش تراز دوهزار دونه برف رو زمین باریده ...
میدونی شکل برف چه جوریه داداش جون ؟
پدرام هم مثل مامانش زیر پتو بود و می گفت
حتما شبیه ستاره ست ...
پوریا گفت آره خیلی شبیه مامانه ..
پوریا خندید و گفت : پس آسمون هم ستاره های سفید شو رو زمین میریزه ...چه جالب ...
پدرام گفت جالب تر اونه که فردا زمین سفید پوش میشه ..
من که عاشق برفم و هوای برفی ...
همین که بابا ارسلان بیاد بهش میگم که بریم بیرون
پارک برف بازی ..
که ناگهان طبقه پایین سرو صدا شد ..
صدای دعوا ...
همسایه ی طبقه پایین تازه اومده بودند و با مهلا خانم سره یه گلدونی که تو راهرو بوده و ظاهرا جلوی راه رو گرفته بوده و اسباب و اثاثیه نمی تونسته
به درستی جابه جا بشه دعوا درست میشه..
که چرا این گلدون اینجاست ؟
چرا شما نمی فهمین که گلدون جاش اینجا نیست ؟
و با همین ابیات و در زدنهای بلند سمت خونه مهلا خانوم میره ..
مهلا خانم در خواب زمستونی و نزدیک پنجره اتاق ،
و شعله بخاری اتاق هم زیاد و گرم خواب که با صدای بلند همسایه و در زدن های بلند از خواب بیدار میشه ...
درو که باز میکنه
همسایه که اسمش لاله بود با عصبانیت میگه
این گلدون چرا وسط راهرو باید باشه ..؟
جا قحطیه ...؟
این چه مدیریتیه ..؟
مهلا خانم تازه چشماشو واکردو گفت
سلام
کدوم گلدون ..؟
خوب بیارین بزارین فعلا خونه من ...
مهلا خانم حواسش نبود
رفت که بره حیاط ساختمون
همینکه رد میشه از کنار اسباب و اثاثیه همسایه،دکوری خونه میفته پایین و میشکنه ...
همین شکستن همانا و سرو صدای دومرتبه همسایه جدید همانا ...
مهلا خانم گفت خوب حساب می کنم قیمتشو ..که
همسایه هم گفت اون یادگاری بوده میفهمی..؟
گفت خوب مثل شو واستون میخرم ...
گفت نمیشه ...
تو دستو پا چلفتی هستی ، جلو پاتو بلد نیستی نگاه کنی ..
چه وضعیه ؟
مهلا خانم سکوت کرد ..
لاله هم شروع کرد ...
اه اه اینا چرا هیچی نمیفهمن ...
دکوری خونمو شیکست ...
انگار نه انگار میگه حساب می کنم...
آخه چی فکر کرده ..؟
مهلا خانمم گفت:
بابت شکستن گلدون ببخشید ولی اگه ناراض هستین میتونین از ساختمون دیگه ای خونه اجاره کنین ...
اینو که میگه
همسایه جدید هم میگه
هم گلدون و میشکنی ...
هم مارو بیرون میکنی ...؟
خجالت نمی کشی نمیرم ..
میخوای چی کار کنی ؟
مهلا خانمم در خونه شو میبنده و بیشتر ازاین وارد بحث و دعوا با اون خانوم نمیشه ...
میره میگیره می خوابه وبعد از خواب ، مشغول
بافتنی میشه ...
با خودش میگه خدا بخیر کنه ...
روز اول که اومدند خوب بودن که ...
شب میشه و ستاره خانوم از همه جا بی خبر ..
میفهمه واحد پایین پر شده
با یه جعبه شکلات کاکائو به عنوان هدیه میره خونه همسایه جدید ...
زنگ درو میزنه ...
صدای خانومه از پشت در میومد که با دادو فریاد داشت با تلفن حرف میزد
گیسو خواهرتو میگی ...
چی گفته به من ..
برو به خودش بگو ...
وسط دعوا لاله در و وا میکنه ..
بفرمایید ..؟
ستاره خانوم گفت سلام.. شنیدم
تازه اومدین
اومدم مهمونی ...
لاله هم گفت بیا تو ...
و خودش رفت آشپزخونه ..
ستاره خانم گفت اسمتون چیه ؟
لاله گفت : لاله هستم ..
ستاره خانم با خنده گفت که این شکلات ها برای شماست ..
لاله گفت بله دیدم .
ستاره خانم گفت تازه اومدین؟
لاله گفت: آره..
و بعد لاله گفت :
چه لباس زشتی پوشیدی ..اسمت ستاره بود دیگه ...
چه قد بد سلیقه لباس میپوشی ..
ستاره خانمم خندید و گفت :
خوب چه جوری باید لباس بپوشم ؟
گفت اصلا حوصله ندارم به آدم بی سوادی مثل تو توضیح بدم ...
گفتی خانه داری دیگه ...
ستاره خانم حرفشو جدی نگرفت ...
و باهاش بحث نکرد ...
گفت عوضش شما جای ما هم خوش لباس باش
هم با سواد ..
اون خانومم گفت معلومه خوش لباسم و باسوادم ..
ازتو خیلی بهتر لباس میپوشم.
چند لحظه نشست
صدای تیک تاک ساعت ..
و بعد ستاره خانم سیب پوست کرد و خورد ..
و گفت :
شما هم مثل من به گلدون علاقه دارین لاله خانوم ..
گفت خیییلی ...
اتفاقا رنگ برگ هاشم خیلی دوست دارم ...
گفت به سلامتی یکی از گلها تونم ،
گل واکرده ...
گفت آره قلمه میخوای بهت بدم ، دارم ...
ستاره خانومم گفت نه ممنون ..
ستاره خانم پاشد که بره ...
گفت: خدا حافظ ممنون ...
لاله هم گفت :رفتی فقط درو پشت سرت ببند ...
ستاره رفت واحد خودشون .
یه دوسه روزی گذشت ..
مهشید زنگ در و زد ...
و اومد مهمونی ..
مهشید خواست راجب لاله بگه به ستاره ...
میدونی چه جور آدمایی ان ستاره ؟
رفتی خونشون ..؟
طبقه پایین و میگم ..؟
ستاره خانم گفت امروز هوا خوبه نه مهشید ...
ماهان جان چه طوره ...؟
مهشید شروع کرد به این که بگه این لاله به شال گردنم ایراد میگیره
میگه رنگش عین لجنه ...
آخه با چه رویی اینجوری حرف میزنه ..
نه که خودش خیلی شال گردنش قشنگه ..
ستاره خانمم حرفشو ادامه نداد و نشنیده گرفت
گفت تو تلویزیون یه فیلم جدید اومده
میبینی که مهشید جان ..؟
گفت کدوم فیلم آره میبینم جالبه برام ...
شب شد
و اونشب شوهر لاله خونه نبود و سفر رفته بود ..
لاله زنگ زد به مادرش ...
بوق خورد
جواب نداد
گفت: پس نیستند احتمالا ...
همون موقع بود که ستاره خانم رو دید ...
ستاره خانم سریع داشت میرفت طبقه بالا ..
که پاش لیز خورد افتاد رو زمین ...
لاله همونجا داشت نگاه می کرد و می گفت حقت بود ...
چه قد دست و پا چلفتی هستی تو...
ستاره از زمین خوردنش خندش گرفت ،خندید و پاشد و رفت ...
لاله رفت خونشون ...
شب شد و تنهایی خوابید
صبح که بیدار شد
دستش زیر بالشت بودو بی حس شده بود
عین یه سنگ ...
هر کار می کرد حس دار نمیشد
یه چند دقیقه که گذشت حسای دست برگشت و خوب شد ...
رفت و چایی ریخت ..
شوهرش زنگ زد
و گفت لاله من دم درم بریم پارک ..؟
لاله گفت چه عجب بالاخره زنگ زدی ؟
میام ..
تا می خواست بره
دم در تو حیاط ، بدجور سر خورد،
ستاره خانمم اتفاقی مشغول آب دادن به گلدون های دم پنجره بود ...
اولش گفت بمنچه زمین خورده ،
مشغول آب دادن به گل ها شد ..
اما دید که
لاله هرچی تلاش میکنه نمیتونه بلند شه ...
و نیاز به کمک داره ...
گوشی هم وسط حیاط پرت شده بود
نه راست خم میشد نه چپ ..
ستاره خانم دیدکسی اونجا نیست کمک کنه ..
رفت پایین و دست لاله رو گرفت
و تا دم ماشین رسوندش ..
و برگشت سمت خونه خودشون ..
شب شد ستاره خانم کتلت می پخت ...
و تو تابه سرخ می کرد
خاله بچه ها سوگند زنگ زد
مجرد بود
و گفت آبجی امشب که میای خونه ما مهمونی ؟
ستاره خانم نگاه کرد به ساعت ،گفت نه عزیزم
کلی کار دارم ...
نمیرسم ...
تو بیا خونه ما ..
آقا ارسلان هم ساعت ۵ عصر میاد دنبالت سوگند جان ..
پوریا و پدرام خوش حال میشن ببیننت ...
گفت باشه میام ...
شب شدو
سوگند اومد خونه
روی مبل نشست و مشغول دیدن نقاشی های پدرام شد
یه دفعه تلفن زنگ زد ..
مهشید خانم بود
خواهرت اومده ستاره جان ..؟
یه سر بیا خونه ما ...
خوش و بش کنیم و بخندیم
بازی کنیم ...
یه بازی فکری جدیده که دوست دارم باهم بازی کنیم ..
گفت ای به چشم البته ..
خلاصه رفتن و جمعشون جمع شد
مهلا خانمم دعوت کردن ..
شب شام دورهمی خونه مهشید خانم بودند
ستاره خانم گفت حالا که جمعمون جمعه ...
بچه ها لاله رو هم صدا کنیم ...
صدا کردنو ...
اونشب هم به خوبی و خوشی گذشت ...
سوگند نقاش بود
و نقاشی هاش از چهره بود
نقاشی های قشنگی میکشید
رابطه ی خوبی با مهشید داشت و اونا باهم یه تابلویه قشنگ کشیدن...