ویرگول
ورودثبت نام
بهار
بهار
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

سارا خانم یه روز رفت خونه مهلا خانم مهمونی ....

مهلا خانم هم چایی ،قند ،و شکلات و میوه سیب رو گذاشت تو سینی و

تعارف بکنه به مهلا خانم ....

باهم صحبت میکردن و خوش میگذشت بهشون .

مهلا خانم به سارا خانم گفت :

پزشکی چه جور شغلیه ؟

چه سختی هایی داره ؟

راستش بابت اطلاعات عمومی خودم اینا رو میپرسم .

و اگر مایل هستید میتونید جواب بدید اگر نه که هیچ .

سارا خانمم گفت : خواهش میکنم مهلا خانم .

انگیزه من برای پزشکی از بچگی شروع شد ...

زمانی که پنج سالم بود و

پدرم از مادرم جدا شد و من طبق رای دادگاه با پدرم باید زندگی میکردم .

مادرم ازدواج کرد و من هر از گاهی دیدنش میرفتم .


پدرم آدم اخمویی بود و خیلی فحاشی میکرد

مخصوصا زمانی که همسر گرفت این رفتارش با من بدتر شد ...

این طور بود که زن دومم ازش جداشد .

طاهره خانم همسر پدرم زن خیلی خوبی بود .

ولی نتونست با رفتارهای پرخاشگرانه پدر کنار بیاد ...

به خواسته خودم وبا جویا شدن نظر مادر بزرگِ مادریم ،

با مادر بزرگم زندگی میکردم .

مادر بزرگ مادریم زن خوش اخلاقی بود ...

راستش پدرم اول اجازه زندگی با مادربزرگم رونمیداد

اما وقتی دید واقعا نمیتونه نیاز های روحی و مالی من رو جبران کنه منو مادربزرگم داد.

حتما میگید که چرا به مادرم نداد

مادرم توشهر دیگه ای زندگی میکردو این خواسته خودم بود که پیش مادر بزرگم باشم .

چون مادرم همیشه میگفت :

نمیدونم شاید شوهرم تورو نخواد سارا ....

خلا صه که مادر بزرگم با ارثیه ای که داشت و پدر بزرگم فوت کرده بود

تنها بود و از این موضوع خیلی استقبال کرد....

زن با کمالاتی بود ...

توهمون ۵ سالگی متوجه هوش و استعداد خارق العاده من شد و به من زبان انگلیسی آموزش میداد ...

طوری که من همه کتاب های زبان رو بلد بودم .

بعدهم به من ادبیات شروع کرد و من همه اشعار حافظ و سعدی رو ازش یاد گرفتم .

خیلی خوش میگذشت ...

علی الخصوص تو اون باغ قشنگی که پراز درخت های بادوم بود و لای اون شاخ وبرگ ها برام یه تاپ زده بود ...

و من تاپ بازی میکردم و شعر هارو یاد میگرفتم .

زن با حوصله و با محبتی بود واقعا ...

به من سواد خوندن و نوشتن یاد داد ...

من قبل از مدرسه میتونستم بخونم و بنویسم ...

یه دوست جدید پیدا کردم

یه دختر موفر فری بود

مادرش اجازه نمیداد من تو خونش بازی کنم ...

ولی اون هر روز توخونه مابود

و این شعر هارو من به اونم یاد میدادم ...

وارد مدرسه شدم ...

پراز شوق و انگیزه .

چند روزی از کلاس اول نگذشته بود

که معلم متوجه معلومات من شد

و من امتحان دادم

و وارد کلاس دوم شدم

خوب من کوچیکتر از بقیه بودم ...

ومدام مسخره میشدم ....

اما هیچ وقت به مادربزرگ نگفتم تومدرسه چی میگذره برام ...

و همین شد که دربرابر مسخره ها تحقیر ها و فحش ها از همون بچگی عجین شدم .و همین باعث شد یه دختر قوی باشم ...

تودرسام همیشه شاگرد اول بودم وآزمون ها و کتاب های سطح بالا رو خیلی خوب میفهمیدم ..

به بچه های دیگه تو درساشون کمک میکردم

حتی همونایی که منو مسخره میکردن

و تو بازی هاشون منو راه نمیدادن ...

دوست من تو دبستان گلاره بود

تودرساش متوسط بود و ما باهم نقطه اشتراکات زیادی داشتیم و واقعا بهمون خوش میگذشت اونم به قصه و داستان علاقه داشت ..

و بعد از ظهرها باهم به کتابخونه میرفتیم

اون کتابای قصه انتخاب میکرد ....

من کتابای علمی ...

تا راهنمایی باهم دوست بودیم

و چقد تلخی و شیرینی پای دوستی بااون بود

انصافا ولی بیشترش شیرینی بود .....

آدم سخاوتمندی بود و مثل من اهل کمک بود ....

یادمه حتی یه بار خورد زمین ...

یکی از بچه هایی که مارو مسخره میکردن هل مون داد

به اون می گفتن تو بزرگتری نباید با اون بگردی ...

ولی اون توجه نمیکرد ..

گلاره پاش خونی شد ...

دقیقا فردای همون روز بود که اون دختر کتابش خیس آب شده بود

چون لیوان آب چپه شده بود

.

واقعا نیاز به کتاب داشت ...

به هرکسی که میگفت کتاب بهش نمیداد

چون مسخره میکرد بچه ها رو

حتی دوستاشم اون موقع بود که بهانه آوردن و

گفتن ما کتابمونو لازم داریم .

چون دوروز دیگه امتحان نوبت دوم داریم

گلاره فارسیش خوب بود ...

تویک روز تمام کتابو خوند

و روز دوم رو کتابشو داد بهش ....

پاشو زخمی کرد ه بود و لی دلش نیومد

اون تجدید بشه ....

خلاصه که داستان من به همین منوال تا اول دبیرستان میگذشت

بخاطر تیز هوش بودنم دائم مسخره میشدم ...

حتی معلم ها گاهی اوقات بهم طعنه میزدند

و میگفتن سارا بیشتر بدانید های کتابو هم بلده

انقد معلم هارو سوال پیچ میکردم ...

که اوناهم رو من گارد داشتن ...

و گاهی اوقات :بفرما تو توضیح بده ...

البته با احترام صحبت میکردم ولی .....

سوالای ذهنم بود ...

و اونا اطلاعات کافی نداشتن ...

حتی تو کتابخونه ها گاهی اوقات دنبالشون میرفتم ...

حتما میگید چرا مدرسه نمونه نرفتم ...

که بچه ها هم سطح با معلومات من باشند .

اون موقع شهرما مدرسه نمونه نداشت ...

وباید به شهری میرفتم که سه ساعت با ما فاصله داشت

ارزش نداشت بخاطر یه مسخره شدن

هرهفته سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت و به خودم

بقبولونم .

به علاوه اینکه از کجا معلوم اونجا هم مورد مسخره قرار نگیرم ؟

بخاطر همین کاملا قوی شدم و از عقل خودم پیروی کردم

تا از احساسات ....

باهمه کنجکاوی و ولع و شوقی که داشتم کتاب میخوندم

به دنبال هزاران دلیل برای آفرینش خدا بودم ...

اینکه چرا این سلول کرویه ؟

یا چه طوری مورچه ها روی پاهای ریز شون راه میرند ؟

ومتوجه شدم چه قدر نظم شگفت انگیزی تو این جهان برقراره ...

همه اینا من رو به سمت رشته تجربی کشوند...

ومن انتخاب رشتم رو تجربی انتخاب کردم

ولی در کنارش وقتم اضافه می اومد و کتابای رشته انسانی روهم میخوندم

گلاره به خاطر علا قه شدید بعد یه مدت تغییر رشته داد

ووارد رشته علوم انسانی شد .

و من گاهی اوقات کتابای اون رو هم می خوندم ...

جدایی از گلاره و اینکه دیگه رشته هامون یکی نبود

مارو از هم دور نکرد بالاخره ما هم مدرسه ای بودیم ....

ولی گلاره روابطش کمتر شد با من ...

و این یعنی دوستیمون داشت کمتر میشد ...

تو رشته تجربی هم همین داستان راهنماییی برقرار بود

دائم مسخره میشدم

ومن مثل بقیه بچه ها کتاب نمیخوندم .

بچه های دیگه سوال رو می خوندن

وجواب رو میخوندن و عین اون رو حفظ می کردن

و توامتحان مینوشتن ...

ولی من نه

تمام کتاب رو می خوندم و برای هر جملش هزار تا سوال داشتم ....

تو امتحان هم جواب کامل رو مینوشتم

اما روبه روی جواب کامل مینوشتم چرا؟

به طور مثال

تو کتاب زیست راجب ماهی ها نوشته بود

ماهی ها با آب شش نفس میکشند

امتحان هم میگفت چه جوری نفس میکشند ؟

من تمام قسمت هارو شرح میدادم

راجب چگونگی تنفس و آخرش مینوشتم .چرا ؟

یعنی جور دیگه ای نمیشه نفس کشید توی آب .

خیلی از معلم ها سوالای منو مسخره میکردن ....

اما بعضی معلم ها میرفتن جواب سوالای من رو در میآوردن و یا کتاب بهم معرفی میکردن آخر برگه .

وهمین باعث شد که من روش های نفس کشیدن داخل آب توسط موجودات دیگر روهم کامل یاد بگیرم .

تو دبیرستان جز مسخره شنیدن هیچ دوستی نداشتم ...

ولی برام عادی شده بود

و همین موضوع باعث شد ...

که اونا هم مسخره کردناشون رو کمتر کنن ...

جایی لازم بود واقعا کمکشون میکردم ....

ولی وارد فاز مسخره کردشون نمیشدم

یعنی اصلا وقت شو نداشتم .

طبق تحقیقاتم تو دوم دبیرستان متوجه شدم

برای رفتن به دانشگاه نیاز به سرمایه هست ....

از اونجایی که مادر بزرگم فقط پول توجیبی هام رو میتونست بده

برای همین هم باید کار می کردم .

رفتم تو یک بوتیک که نوشته بود نیاز به همکار خانم داریم خودم رو معرفی کردم .

و گفتم پاره وقت می خوام کار کنم .

دید همه چیزم خوبه روابط عمومی بالایی دارم

گیر داد به خانوادم .

گفت از کدوم خانواده ای ؟

اول باید پدر تو بشناسم بعد بهت کار بدم.....

من یه لحظه سکوت کردم ...

و بعد باخنده گفتم ....

این آدرس ...

میتونین ببینین ....

و توضیح اضافه ندادم ...

اونم رفت اون آدرس و از اونجایی که

پدر من علاقه شدیدی به بد دهنی داشت

از اون کار تو بوتیک محروم شدم ....

یه چند جا دیگه هم رفتم اونا هم سر بهانه های الکی

سنت کمه و.....

کار ندادن بهم .

متوجه شدم اینجوری نمیشه کار پیدا کرد ....

پول توجیبی هام رو جمع کردم بالاخره یه گوشی (دست دوم) گرفتم

و پول یه دوره آموزشی رو بدست آوردم .

راستش مادر بزرگم خیلی کمکم کرد و من ازش واقعا تشکر میکنم....

با اون گوشی تونستم یه کانال بزنم....

از اونجایی که به آموزش دادن علاقه داشتم

دوره های مختلف ریاضی و زیست و ....رو آموزش میدادم

کم کم استقبال از کانال من بیشتر شد و تونستم دوره ها مو بفروشم ...

و اون پول دوره آ موزشی رو صرف کانالم تو گوشیم کردم

خیلی زود باز خورد های زیادی بدست آوردم

و کانالم رشد کرد و تدریس خصوصی دوره راهنمایی رو شروع کردم

چقد مسخره شدم اولش فالوورام دست مینداختن منو

سنت کمه و ...

ولی بعد به لطف خدا همون ها ازم دوره خریدن

سوم دبیرستان بود و کارم حسابی پا گرفت

تونستم خرج مادر بزرگ رو بدم هر چند که واقعا به زور قبول می کرد.....

پیش دانشگاهی رو با معدل بالا قبول شدم و یه روز

متوجه شدم مادر بزرگم

میگه دخترم واست خواستگار اومده

شاگرد یه مغازه ست ...

شش تومن در ماه در آمد داره...

به نظرم بدنیست باهاش صحبت کنی

سنگ هاتونو باهم وا بکنین

ببینین به هم میاین یا نه ....

خلاصه من رفتم جلسه خواستگاری

یه پسر جوون بود

یه چندتاسوال ازش کردم

و متوجه شدم معیار های من رونداره .

بماند که چقدر اون روز مادر بزرگ از من کلا فه بود

و غر میزد ...

چون فکر میکرد من ازدواج میکنم ....

ولی خوب واقعا معیار های منو نداشت .

بخاطر همین رد شد و من وارد دانشگاه شدم

اونم دانشگاه علوم پزشکی، رشته پزشکی ....

وای چقدر ذوق داشتم

جواب همه چراهای فکرم تو همین دانشگاه بود ...

فکر کن یه کتابخونه بزرگ که ساعت ها میتونی فقط کتاب بخونی....

بازم مسخره می شدم به خاطر یه سری تفاوت هام ولی خوب به نسبت دبیرستان کمتر بود ...

دیگه عادت کرده بودم و تو این زمینه خیلی قوی شدم

از سوال پیچ کردن استادا هیچ واهمه ای نداشتم

البته با احترام صحبت میکردم ....

خیلی از اوقات این رفتارم رو خیلی از استادا دوست داشتن....

ولی بعضی ها منو سر کلاسشون راه نمیدادن.

اما من از سوالای فکرم دست نکشیدم...

به خدا خیلی باور داشتم

به کمک هاش ....

باهمه چالش ها سر بزنگاه کمک میکرد

و خیلی ازش تشکر میکنم ...

دستم رو جلو هیچ کسی دراز نکردم

ننگ میدونستم این کارو برای خودم....

وارد کتابخونه دانشگاه عین بهشت بود برای من....

جواب سوالام ......

وای چقد ذوق کرده بودم.....

خلاصه که رشته پزشکی با همه چالش ها به سلامتی گذشت ومن دارم تخصص کودکان میخونم....

و قراره برگردم شهرم به همه کودکان شهرم خدمت کنم...

همین الآنم زیاد مورد تمسخر قرار میگیرم

زیاد مورد تحقیر قرار میگیرم

اما خوبی های زندگیمم میبینم....

همینکه یه بیماری خوب میشه برام خیلی قشنگ و باارزشه...

من ازروی احساسات تصمیم نمیگیرم

از روی عقلانیت تصمیم میگیرم

و معتقدم هرچیزی یه علت وارسته داره

و جهان بر اساس علم و حکمت خداست.

منم اشتباه میکنم و کردم اما یاد گرفتم بلند شم

معتقدم حتی تودل تاریک ترین نقطه شب یه ستاره هست روشنی ایجاد کنه....

مهلا خانم تشکر کرد از سارا خانم....

سارا خانم چایی شو خورد و مهلا خانم هم گفت

که خیلی خوش حالم از اینکه شمارو ملاقات کردم

وشما رودیدم....

مهلا خانم هم داستانش رو گفت

اما مهلا خانم باشه برا قسمت های بعدی.....







داستان زندگیکتابخونهساراکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید