بهار
بهار
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

صبح دل انگیزی بود

ستاره خانم که خانه دار بود

و

اون صبح یه صبح تازه بود ...

گلهای زیبای کنار پنجره سبز شده بودند

و صدای گنجشک ها آوازسر صبح خونه رو ساخته بود

تلفن زنگ خورد

برادرش بود

نه سلامی نه الیکی

همینجوری می گفت

ستاره

خیییلی نامردی ...

ستاره خانم هم خندید گفت معلومه که زنم ..

گفت

آخه چه طور تونستی این کارو بکنی ؟

گفت کدوم کار ...؟

گفت

چرا سهم شراکت مغازه رو فروختی ؟

الآن یعنی من با کی شریکم ؟

گفت :معلومه

آقای ناصر دوست ..

گفت باشه دارم برات ستاره

این آقای ناصر دوست میگه مدارکت قلابیه

این مغازه مال تونیست



و تقاضای اینو داره

با نصف قیمت

ازمن بخره

یا میره شکایت میکنه

و مفت همه مغازه رو ازم میگیره ...

آخه این چه کاری بود که تو با ارثیه پدری کردی ؟

این آقای ناصر دوست انقد آشنا ماشنا داره ...

نباید تحقیق میکردی ستاره ...

ستاره خانمم گفت

ببین برادر

سهمم بوده دوست داشتم بفروشم ..

بعد من از کجا بدونم

مشتری ،مشتریه دیگه ..

چه فرقی داره ..این حرفا چیه میگی ..

برادرشم گفت

نمیتونستی ازم پول قرض بگیری ؟

باشه دارم برات ستاره

منتظر باش ...

و قطع کرد ....


ستاره خانم حرف های برادرشو باور نکرد ...

ولی برادرش سپهر به خانمش نیالا گفت

دیگه سمت خونه ستاره اینا نمیری ...

و دیگه باهاشون صحبت نمیکنی ...

نیالا

دوست صمیمی و زن داداش ستاره بود

وبا قطع رابطه نیالا

ستاره خانم متوجه شد

برادرش نقشه ها داره ...

ولی ستاره خانم به روی خودش نیاورد و باخودش فکر کرد

اصلا همون بهتر که نیالا قهر کرد ...

دوستی که با دو تا حرف بخواد دوستی شو بهم بزنه

همون بهتر که دوست نباشه ..

بعدش سپهر چقد موضوع و جدی گرفته و بزرگش

کرده

حالا مثلا چی شده مگه ..

شاید هم دروغ میگه چه میدونم ...

کمی که گذشت ...

متوجه شد شوهرش مثل قبل برخورد نمیکنه

ارسلان یه جوری شده بود ...

تا اینکه

ارسلان گفت که

چرا حق برادرتو خوردی ؟

ستاره گفت ..

من چرا باید بخورم ..

ارسلان گفت

سپهر بهم زنگ زد و گفت ستاره حقم و خورده

و تو باید ازش بگیری ...

ستاره هم گفت

یعنی توهم باور کردی ارسلان ...؟

ارسلان هم گفت

نه ..چی بگم والا

اولش باور نکردم ولی بعدش

یه جوری آب و تاب میداد

فکر کردم واقعا کار تو بوده ..

اصلا بمنچه

خودم و وارد دعوای خواهر برادری نمی کنم ...

تازه به خودشم همینو اول گفتم

اونقد زنگ زد که اینطوری شد..

من شوهر توام

دعوای خواهر برادری مال خانواده پدری توئه

به من ارتباطی نداره ...


سپهر ماجرای خودشو پیش میگرفت

آقای ناصر دوست

از شراکت با سپهر پشیمون شد

و به فکر فروش سهم خودش شد ...

هیچ جوره با دروغ هاو غرو نق های سپهر کنار نمیومد

سپهر به آقای ناصر دوست هم گفته بود که

سهم ستاره رو نباید میخریدی

چون ستاره بعد چند وقت پشیمون میشه

و میاد و ازت مغازه رو بالا میکشه ..

با یه قیمت خیلی زیاد

از کجا میخوای بیاری ؟

خود دانی ...

تازه شوهرش ارسلان از خودش خیلی بدتره ..

بنا بر این آقای ناصر دوست رفت و پیشنهاد فروش سهم خودش رو داد

بهش تو شراکت خوش نمیگذشت

هر روز یه داستانی داشت با سپهر ..

دیگه خریدار پیدا شد

و سهم مغازه رو فروخت

و راحححت شد از سپهر ...

خریدار جدید

آقای بهرامی بود

سپهر فکرشو نمیکرد ..

آقای بهرامی صاحب چند تا شرکت به نام بود ..

مغازه

که مغازه لباسفروشی بود و چهار طبقه بود

دو طبقه مال آقای بهرامی میشد ..

آقای بهرامی خیلی به سپهر محل نمیداد

ولی واقعیتش از مغازه خوشش اومده بود

هم محلش ، هم خود مغازه ...

و قصد خرید سهم سپهر و داشت

بهش قیمت پیشنهاد داد

سپهر راضی به فروش نمیشد ...

میگفت بیشتر ...

آقای بهرامی تعجب کرد..

قیمت روز همینه ..

یعنی چی بیشتر ؟

خلاصه سپهر راضی به فروش نشد

که نشد ..

آقای بهرامی هم وِل کرد..

دوطبقه رو داد به پسرش مسعود ...

پسرش هم مغازه ها رو اجاره داد ..

سپهر پشیمون شد

چون مشتری دیگه بااون قیمت آقای بهرامی

برای مغازه پیدا نکرد

پیشنهاد فروش آقای بهرامی رو پذیرفت

ولی آقای بهرامی گفت که دیره ..متاسفانه

و من دادم پسرم مسعود

و تو باید با اون صحبت کنی

شاید خرید ..

شاید نخرید ...

سپهر زنگ زد به پسرش مسعود

پسرش انقد شلوغ بود

وقت نمیکرد جواب بده و تو کار فروش لباس بود

چند بار تماس بی پاسخ خورد

تا بالاخره جواب داد

سپهر گفت برای فروش سهمم آماده ام ؟

پسرش خندید ...

گفت من لازم ندارم طبقه پایینو ...

ولی حالا که اصرار میکنی بدم نمیاد

سهمتو بخرم ..

چند میفروشی ..؟

سپهر قیمتش رو گفت ..

پسرش هم گفت

که ببین نقدی نمیتونم بخرم ازت

ولی چک میدم برای سه سال بعد

سپهر گفت

چرا نقد نه ؟

شما که وضعتون خوبه ؟

پسر آقای بهرامی هم گفت که همینه ..

سپهر با خودش فکر کرد

و گفت که باشه قبوله

و سهم شو داد با چک ...

سر موعد که رفت بانک

واقعا رکب خورد

چک ها قلابی بودند

پسرش خارج کشور رفته بود

و سرش واقعا کلاه بزرگی رفت

شرمنده خواهرش

و آقای ناصردوست

و اقای بهرامیِ پدر

شد

که چه قد اونا رو الکی الکی متهم میکرد

در صورتی که اونا میخواستن باعدالت رفتار کنن...
















قطع رابطهستارهفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید