بهار
بهار
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

طبق معمول اونروز سارا خانم از منزل خارج شد تا به دانشگاه بره ..

وقتی به دانشگاه رسید.

روی پروژه ها و فرایندها تحقیق میکرد ...

مهلا خانم هم یه صبح دلپذیر رو با آبیاری گلدوناش شروع کرد ...

گلناز خانم حسابی سردش بود پالتو و کاپشنش رو پوشید و به سمت لباس فروشی حرکت کرد ....

خلاصه هر کسی مشغول یه کاری شد

هوا مه آلود بود و

خونه ستاره خانم اما بساط خوش گذرونی پوریا و پدرام به پا بود ....

ستاره خانم چایی رو گذاشت تا دم بکشه ...

یه دفعه تلفن زنگ خورد ...

دوستش سپیده بود ..

سپیده خانم از دوستای قدیمی ستاره خانم بود

و اونروز خیلی اتفاقی به ستاره خانم زنگ زد

دوست زمان دانشگاهش بود ...

گفت ازدواج کرده

یه خونه لوکس خریده

و الآن هم سر یه پروژه مشغوله ...

ستاره خانم هم گفت :مبارکه ایشالله به سلامتی ..

سپیده خانمم نه برداشت نه گذاشت

و گفت تو ،تو همون خونه نقلی با چندر غاز در آمد زندگی میکنی ؟

شوهرت چی کار کرد ،بالاخره ...؟

ستاره خانم متوجه شد سپیده کاملا عوض شده و دیگه اون سپیده قبلی نیست ...

بهش گفت :من کاردارم خداحافظ .

و خدا حافظی کرد .

چند دقیقه بعد رو گوشیش پیام اومد ...

که امشب میخوام بیام خونت ...؟

راهم میدی که ..؟

ستاره خانم جوابشو نداد ...

که شب شد و دید پشت در زنگ میزنه ...

بله حدسش درست بود

سپیده خانم بود ...

اومد خونه ...

از درو دیوار خونه اینا عیب گرفت ..

حتی از صورت پوریا که دیگه خلقت خدا بود هم عیب گرفت و میگفت چرا دماغت این شکلیه پسر ؟

خلاصه اون و شوهرش هرچی که دهنشون بود و گفتند..

ستاره خانوم به آقا ارسلان اشاره میکرد

آقاارسلان اومد تو اتاق ...

ستاره خانم گفت :

دوست من تودانشگاه بود اون موقع باهم دوست بودیم .

اما الآن عوض شده ..

آقا ارسلان به روی خودت نیار..

امشبم میگذره ....

خلاصه که اونشب گذشت ..

و سپیده خانم هفته بعد تماس گرفت و ستاره خانم رو دعوت کرد ....

ستاره خانم دعوتش رو قبول نکرد ....

و اونم پشت گوشی بهش طعنه میزد

آخر سر ستاره خانم گوشی رو قطع کرد ....

که رو موبایل پیام های طعنه زننده اومد ...

نکنه میترسی پول شام دفعه بعد مارو بدی ستاره ؟

بیخیال هم نمیشد ....

ستاره خانم هیچی نگفت ....

چند هفته بعد سپیده رو تو بانک دید ....

به روی خودش نیاورد

تا سپیده به جونش افتاد ...

کجا میری ؟

بیا سوار ماشینم شو ...

نکنه شوهرت پول نداشته واست ماشین بخره ...

ستاره خانم کلافه شد ...

ولی خودشو کنترل کرد ..

میدونست اگه دهن به دهن بزاره بدتر میکنه

توجهی نکرد ....

تا اینکه بالاخره سپیده رو دیگه ندید ...


بعد چند وقت ...


یک روز هوای خییلی سرد سپیده در زد در خونشون


ستاره خانم درو واکرد ...

گفت شرکت ورشکست شده

تقصیر من بود

شوهرم الآن دنبالمه ...

رفته ازم شکایت کرده ....

ستاره خانم گفت :خوب

گفت امشب اینجا بخوابم

جایی برای خواب ندارم ....

ستاره خانم گفت باشه...

فردای اونروز تو ساختمون دعوا شد

شوهرش اومد ه بود توساختمون و فحش و دعوایی راه انداخته بودن که ....

ستاره خانم دلش سوخت به حال سپیده ..

رفت پیش شوهرش گفت چقد ازش طلب داری

گفت ۱۰۰ میلیون سر اشتباهش بدهی بالا آوردم

داری بدی ؟

ستاره خانم گفت نه

ولی میتونی به سپیده مهلت بدی ؟

گفت فقط مهلت میدم ازهم جداشیم ..

صدای سپیده میومد میگفت اونکه حتما ..

ستاره خانم گفت اگه نصفشو بهت بدیم چی ؟

شوهرش میگفت هیچ جوره نمیشه

باید بره زندان..

ستاره خانم گفت ببین اگه بره زندان برات

نون و آب نمیشه ولی من براش شغل میتونم پیدا کنم که بدهی تورو ظرف دوسال بتونه بده ....

شوهرش یه ذره باخودش فکر کرد بعد دید منطقیه ...

عصبانیتش فرو کش کرد ...

و رفت ...

حالا سپیده بود اونجا و ستاره خانم


سپیده معذرت خواهی کرد از ستاره خانم بابت طعنه هاش و میگفت پول خوبه ولی نباید چشم آدم رو کور کنه و آدم راحت دل دوستاشو بشکنه

به اشتباهش کاملا پی برده بود ..

بچه ها ی ساختمون گلها دست به دست هم دادن یه شغل تورستوران

واسه سپیده خانم پیدا کردن ....

مهلا خانمم یه واحد بهش اجاره داد

خلاصه تونست قرض شو بده

ولی یاد گرفت ادب و مهربونی از پول خیلی با ارزشتره

و دیگه فخر فروشی نکرد ...

.....

از ستاره خانم خدا حافظی کرد و به شهر خودشون برگشت ...

برگشت تا دوباره از صفر شروع کنه ....





ورشکستگیپولزندگیدوست قدیمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید