ویرگول
ورودثبت نام
بهار
بهار
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

مهشید خانم به تنهایی با یه لیوان چای

غروب یه روز پاییزی پشت بوم بود

به شهر نگاه میکرد

چه منظره قشنگی ...

دیدن چراغ ها تو تاریکی شب تو جاده عین پولک های درشت درخشان مشخص بود ...

از اون بالا هم آسمون لباس شب رو تنش میکرد

و کم کم رنگش رو به نیلی تغییر میداد ...

ماه فوق العاده درخشان بود و حال و هوای خاصی روپشت بوم بود...

هوای سرد پاییز ...

یه لیوان چای ..

ویه غروب دل انگیز ...

دل نمی کند از اونجا ....

که یه دفعه یه شهاب رد شد ...

یه چند لحظه گذشت

مهشید خانم رفت خونه ...

به مرغ های روی گاز سرزد ..

یه ذره آب و یه ادویه معطر اضافه کرد بهش ...

و یه کتاب باز کرد و مشغول خوندن شد ...

کتاب قشنگی بود ..

راجب ترفند های نقاشی صحبت میکرد ...

خیلی خوابش گرفته بود ...

صداشو بلند کرد گفت

آقا عباس مرغ ها نسوزه

آقا عباس هم گفت

مگه امشب مرغ داریم

گفت

دوست داشتی غذا چی می بود ؟

گفت معلومه ...

خیلی دوست داشتم غذا امشب

پیتزا باشه ..

مهشید خانم گفت: خوب دست به کارشو ...من رفتم بخوابم

میز شام امشب باشما...

وای

آقا عباس شروع کرد

از اونجایی که ذوق هنری زیادی داشت

پیتزا ی بسیار خوشمزه ای رو پخت ...

روش روهم تزیین کرد

یه چیز هنری ،مزه ای ..

بجز مهشید خانم کی دلش میومد اینو بخوره ...

خلاصه مهشید خانم از خواب بیدارشد..

یه میز شام و گفته بود مهشید خانم ولی ...


لامپ ها خاموش بود

شمع رومیز روشن بود

ازاین ریسه های خیلی بانمک

با تزیین خیلی خاص زده بود ...

فضا کلا استودیو یی شده بود ...

مهشید خانم رفت نشست رومیز

که آقا عباس چشاشو بست و گفت باید

حدس بزنی این غذا اسمش چیه ...

تا بتونی سر سفره بشینی ؟

این اولش بود ..

خوب مهشید خانم نتونست درست حدس بزنه ...

یه طعم غذای خارجی بود ولی اسمشو هرچی فکر کرد نمیدونست اسمش چیه ..

تابه حال به گوشش نخورده بود ..

خلاصه با اشاره های آقا عباس تونست بالاخره روصندلی بشینه

و اجازه خواست که چشاشو بازکنه

این تصویر هنری رو ببینه ..

که آقا عباس گفت یه سوال دیگه داری ؟

گفت بپرس ؟

فکر میکنی غذا چیه ؟

حدس بزن ...

گفت یه پیتزا با یه طعم خاص و خوشگل ...

گفت یه غذای دیگه هم هست ...

گفت غذا خارجیه ...

گفت یکی دیگه هم هست ...

ازبین این چهارگزینه انتخاب کن ...

و اینبار بود که حدس مهشید خانم درست بود ...

چشمارو که واکرد حسابی سورپرایز شد ...

میز شام بسیار زیبا ...

وبسیار باسلیقه ...

مثل نقاشی بود

ساعت ها دوست داشتی نگاهش کنی

خیلی قشنگ بود

کی دلش میومد به این سفره دست بزنه ..

به جز مهشید خانم ..

که انقد گرسنه بود

وبعد تشکر کردن بود ...

که دیگه شروع کردن غذا خوردن ...

که وسط غذا برق ها رفت

خدا رو شکر که شمع داشتن ...

و روشن کردن ...

یه چند ساعتی بعد غذا

تو همون برق های رفته ...

زیر نور شمع ..

مهشید خانم از کتاب مورد علاقه آقا عباس

واسش قصه میخوند ...

تو اوج خستگی رو مبل آقا عباس خوابش برد ..

مهشید خانمم پتورو انداخت روش ...

و زیر نور شمع ظرف هارو شست ..

آشپزخونه دسته گل شد حسابی ....

مهشیدخانم اونشب خوابش نمیبرد ...

چون بعداز ظهر پرخوابی رو سپری کرده بود خوب ...

رفت تو اتاق مخصوص کارش و مشغول کشیدن

نقاشی سفارشش شد

اونشب برق ها نیومد

وزیر نور شمع نقاشی کشیدن حس خیلی خوبی داشت ...

با تمام جزئیات نقاشی رو می کشید

رنگ آمیزی شم انجام داد

دید

ساعت ۱۲و نیم شبه و حسابی خوابش میاد و رفت

توتختش بخوابه ...

فردا صبح که بیدار شد

دید آقا عباس یه سری چیزها به نقاشی دیشب اضافه کرده و نقاشی یه سطح بالاتری به خودش گرفته بود ..

رفت بپرسه چه ترکیب رنگی استفاده کرده ...

که متوجه شد آقا عباس رفته کارگاه ش (به تازگی آقا عباس کار گاه نقاشی اجاره کرده بود ،وبه شاگرداش

آموزش میداد)

تماس گرفت

جواب نداد و خوب میدونست

سر کلاسش معمولا جواب نمیده

پیام داد ...

که جوابش اومد و نوشته بود تو کشو سمت راستی زیر میز رنگ جدید خریده

و ترکیب رنگش رو هم توکاغذ نوشته ...

رفت نگاه کرد

دید یه بسته رنگ کادو کرده و چقدم کادوش خوشگل بود ...

روش هم پیام محبت آمیز نوشته بود..

خلا صه که مهشید خانم دست به کارشد ...

و تابلوی خودش رو تموم کرد و باقی وقتشو

روسفارشای آقا عباس وقت گذاشت و سفارشاشو

سرو سامون داد ...

طرح اولیه یه نقاشی رو واسش ریخت تا تلفن زنگ خورد و بعد از ظهر اون روز

بچه های کوچولو اومدن خونه مهشید خانم تو اتاق کارش تاباهاشون نقاشی کارکنه ...

مهشید خانم هر روز تویکی از اتاق های خونه

برای بچه های کوچولو زیر ۶سال کلاس نقاشی میذاره ...

اونروز هم کلاس برگزار شد

ودست بچه ها حسابی تونقاشی راه افتاده بود ...

که پایان اون کلاس بود که ستاره خانم تماس گرفت

راستش بین دوتا گلدون که برای خونش میخواست بخره شک داشت کدوم رو انتخاب کنه؟

این شد که گفت نظر مهشید خانم و بپرسه

ببینه اصلا کدوم به خونش میاد ؟

خلاصه مهشید خانم رفت طبقه پایین ...

دید چه گردو خاکی کرده همسایه جان ...

باهم صحبت کردن

و واقعیتش هیچ کدوم از اون گلدونا به خونش نمیومد ...

بنابراین

یه گلدون بهتر انتخاب کردن

چندتا دسته گلشم ستاره خانم سفارش داد تا مهشید خانم واسشون درست کنه ...

تو جابه جایی وسایل هم باهم حسابی کمک کردن و

یه ،یه ساعتی خوش گذروندن چایی و کیک خوردن که مهشید خانم خداحافظی کرد و ستاره خانمم

تشکر کرد و مهشید خانم رفت

طبقه بالا خونه خودشون و مشغول درست کردن کتلت شد ..

که تلفن زنگ خورد و گلناز خانم بود و گفت میخواد

بره پارک دونفری، میاد که باهم بریم؟

مهشید خانم دید که واقعا امشبو دوست داره خونه بمونه استراحت کنه ...

گفت گلناز جان ممنون از لطفت باشه برا یه وقت دیگه عزیزم ..

گلناز خانمم گفت :هر جور میل خودته مهشید جان ..

هروقت که حاضر بودی بهم پیام بده لطفا ...












مهشید خانمهنرمندهنرنقاشیزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید