بهار
بهار
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

مهلاخانم ،خانم میانسالی بود که به تازگی باز نشسته شده بود اون معلم کامپیوتر در هنرستان بود ومهندس کامپیوتر یک شرکت خدمات کامپیوتری هم بودکه از شغل معلمی باز نشسته شده بود ولی هنوز به شکل دور کار در شرکت خدمات کامپیوتری مشغول بود ،حدود چند ماهی از مرگ شوهرش می گذشت و با مقدار پولی که پس انداز داشت تصمیم گرفت ساختمان روبه رو یی کوچه شان که به فروش گذاشته شده بود رو خریداری کنه.اون فقط یک پسر داشت که راننده کامیون بود و ازدواج کرده بود و هر چند ماهی یکبار به مادرش سر میزد .

بنابراین با فروشنده به توافق رسید و ساختمان گلها رو خرید .تصمیمی که داشت این بود که با اجاره بهای بسیار منصفانه این خونه های ساختمان رو به زوج ها اجاره بده .چون بخشی از پول وصیت شوهرش هم بود که میخواست تو این کار خیر سهیم باشه اما عمرش به دنیا نبود .برای زوج های تازه عروس با تخفیف ۴۰درصد برای ۴سال اول زندگی خونه ها اجاره داده میشه .

مهلا خانم زن بسیار باحوصله و مهربونی بود

آگهی رو در روزنامه و ....چاپ کرد و با تعداد زیادی تماس مواجه شد .

بعد از تماس گرفتن ها و به توافق رسیدن ها و....

زوج های ساختمون گلها مشخص شدند .

زوج اول

آقا عباس و مهشید خانم بودند

آقا عباس نقاش زبر دستی بود و تابلوهای زیادی می کشید و فروش خوبی داشت کارشو تویکی از اتاق های خونه انجام میداد .

مهشید خانم هم گلسازی و نقاشی آینه های دکوراتیو و ویترای و مجموعه ای از هنر هارو انجام میداد ...

این دوتا زوج دوست داشتنی تو دانشگاه هنر باهم آشنا شدن وهنر و به شکل تخصصی ادامه میدن و خیلی هم به هنر علاقه دارن....


زوج دوم .

آقا ارسلان و ستاره خانم

آقاارسلان معلم ابتدایی هست و ستاره خانم هم خانه دار اما خانه دار ها ....

انقدر سلیقه توچیدمان وسایل و تمیزی و خوشمزگی غذا هاو امتحان رسپی های مختلف به خرج میداد که آدم تا سه روز مزه قورمه سبزی ستاره خانم لای زبونش بود .واقعا که خوش به حال آقا ارسلان

البته که خود ارسلان آقا هم در پخت غذا به ستاره خانم کمک میکرد واونوقت بود که غذاهای ستاره خانم یه چیز دیگه ای میشد ...

این زوج دوست داشتنی قصه ما دوتا پسر شیطون و زبل داشتند که از دیوار راست میرفتند بالا ...

اسماشون هم پدرام و پوریا بود .

پدرام ۷ساله و پوریا ۹ ساله .عاشق ورزش بودند دائم صدای توپ و دیوار و گاهی هم البته دعوا ی بین پسر بچه ها و بعد هم آشتی کنون ....


زوج سوم

آقا سجاد و گلناز خانم

آقا سجاد لوله کش بود و گلناز خانم هم توبوتیک لباس کار میکرد .

یه وقتایی هم سجاد بیکار میشد که تو اون شرایط

به تازگی ها یه مغازه مکانیکی اجاره کرده بود و تواون مغازه مشغول به کار بود کار مکانیکی رو به شکل حرفه ای دوره دیده بود و همه خرابی های ماشین رو تعمیر میکرد.

و ساختمون طبقه بالا که خالی بود و هنوز کسی براش نیومده بود ....

مهلا خانم دوباره آگهی داد

اما اینبار چون میخواست، زمان کمتری صرف بشه برای اجاره دادن این خونه نوشت افراد مجردی، که سالم باشند و

و شاغل و خونه لازم داشته باشند بعد از مصاحبه واحد بالا اجاره داده میشود ...

که بعد از چند ساعت انتظار بالاخره یه خانم تماس گرفت و گفت من از شهرستان هستم و پزشک هستم برای دوره تخصصم به خونه لازم دارم و مجردم .

مهلا خانم بعد ا ز دیدن ساراخانم قبول کرد که خانم دکتر بیاد و واحد بالا اجاره بشه .


خوب اینم از اهالی ساختمون گلها

مهشید و عباس هنرمندند

ستاره و ارسلان خانه دار و معلم

بادوپسر به نام پوریا و پدرام

سجاد و گلناز هم که سجاد لوله کش و مکانیک و گلناز خانم هم فروشنده

واحد بالای بالا هم سارا خانم .


واحد پایینی مهلا خانم.


در کنارهم زندگی پر ماجرا و البته جالب و قشنگی رو تجربه میکنند .


در ادامه داستان های این خونه رو باهم میبینیم ....

یه روز صبح ساعت ۶

سارا رفت بیمارستان دانشگاه ....

مهلا خانم هم چایی گذاشت رو بخاری ....

و راستش یه ذره سردش بود و بخاری رو زیاد کرد

از قضا چون اشتهایی به صبحانه نداشت همون چایی رو نوش جان کرد .

پدرام و پوریا هم راهی مدرسه شدند ....

خلاصه همه رفتند سر کاراشون ...

بعداز ظهر مهلا خانم تصمیم گرفت جلسه ای ترتیب بده تا هم همسایه ها بیشتر باهم آشنا بشند

هم یه مهمونی باشه و خوش گذشته باشه ....

نگممم که چقدر همسایه ها توچیدمان وسایل و...بهم کمک کردند .

همه گی شون حضور یافتند حتی خانم دکتر که سر این ساعت بیمار ستان بود ولی اونروز اونجا بود

کلی بهشون خوش گذشت ...

ستاره خانم شیرینی باخودش آورده بود و از بچه ها پذیرایی کرد و بعد هم همون موقع به بچه ها گفت

فردا شب همگی خونه ما ....

خلاصه فرداشب تازه جمعشون جمع شد و حسابی بساط بازی و همین داستان هرهفته برای همسایه های دیگه هم دورهمی و بازی تکرار میشد.


فردای اون روز پدرام و پوریاتوحیاط مشغول بازی بودند .پدرام به پوریا میگفت که شوت بلند اینطوریه و داشت توضیح میداد که شوت کرد و توپ خورد به شیشه مهلا خانم .

مهلا خانم اون موقع خونه نبود و خرید بود .

شیشه شکست ..

پدرام رفت خونه پول توجیبی هاشو نگاه کرد دید

۳۰۰ هزار تومنه .پوریا هم رفت پول توجیبی هاشو آورد و داد برادرش .پول توجیبی های پوریا ۴۰۰ هزار تومن بود .باهم میشد ۷۰۰ هزار تومن ....

پوریا و پدرام رفتند جارو و خاک انداز آوردند شیشه های روی زمین و جمع کردند .

و توحیاط دوباره مشغول توپ بازی شدند

که یه دفعه مهلا خانم رو تو حیاط دیدند .یه لبخندی زد به بچه ها و گفت :چندتا شوت زدین ؟

بچه ها بلند گفتند ۱۰ تا خاله مهلا

مهلا خانم هم گفت پس به سلامتی عجب فوتبالیست هایی ...

روی نیمکت ساختمون گلها نشست و یه ذره هوا بخوره به بچه ها گفت :

بفرمایید میوه ....

بچه ها گفتند نه ممنون خاله مهلا.

خاله مهلا هم دوتا سیب و انداخت توحوض و گفت هرکی زود تر برداره ...

که پدرام پرید و هردوتا رو ورداشت ....

و یکی وداد داداشش.

خاله مهلا رفت خونش ....

تارفت خونش یه ده دقیقه بچه ها توپ بازی میکردند...

و بعد پدرام دَر زد .

خاله مهلا در و بازکن ...

خاله مهلا درو باز کرد

پدرام گفت سلام .این پول برا شماست ...

خاله مهلا گفت سلام بچه ها جون

بفرمایین تو

بچه ها رفتند داخل ..

خاله مهلا گفت :

چه پسرای خوبی ...


پدرام گفت

داشتم توپ بازی میکردم که شوت کردم سمت شیشه .این پول شیشه شماست ۷۰۰ هزار تومنه .

مهلا خانم گفت :

فدای سرت پسرم ...

ممنون .

بابت صداقتت عزیزم .

حتما مهمون خودم اینجا می مونی که و این کیک و چای شیرین خوشمزه رو امتحان میکنی که ...

بعد هم لبخند زد ...

پدرام گفت البته خاله مهلا جان....

و کیک و چای شیرین و خورد و پول رو هم داد

پوریا از خاله مهلا یه سوال کرد و گفت

این کتابا چیند ؟

خاله مهلا گفت اینا مال نوه عزیزم

ترنم هستش ...

علاقه شدیدی به کتاب داره ...

چندتا از کتاباشو اینجا گذاشته ...

پدرام گفت :

میشه چندتا از کتاباشو ببینم .

مهلا خانم گفت :البته عزیزم .

پدرام مشغول مطالعه شد

چند تا صفحه اول و خوند بعد صفحه دوم بعد صفحه سوم و....

پوریا هم لای کتابا نگاه میکرد....

که مادرش تو حیاط از پنجره صدا میکرد


پوریا مامان دوستت پشت خطه ....

پوریا خداحافظی کرد از خاله مهلا و رفت طبقه بالا

ولی پدرام همچنان گرم مطالعه کتاب ....

و خاله مهلا هم مشغول کارهای شرکت کامپیوتر ...

به صفحه ۶۰ کتاب رسید که همونجا رو مبل خوابش برد ...

خاله مهلا رفت سری به ته چینش بزنه که برای شام پخته بود دید ،پدرام خوابه

یه پتو روش انداخت ...

تقریبا بعد از گذشت سه ساعت

تلفن زنگ زد

خاله مهلا تلفن و برداشت و ستاره خانم مادر پدرام بود ...

که گفت

مهلا خانم پدرام جان رو بفرستین بیاد بالا

خیلی ممنون مهلا خانم......

از لطف تون ...

مهلا خانم گفت که پدرام خوابه.

بیدار شد میفرستم .

ستاره خانم گفت :خوب پس امشبو

اونجا بمونه اگه موردی نیست.

مهلا خانم گفت نه چه موردی ....

اتفاقا خوش حالم میشم .

ستاره خانم تشکر کرد و بعد ازهم خداحافظی کردند .

پدرام از خواب بیدار شد و در کنار هم ته چین و کنسرو ماهی و دوغ خوردند ...

شب هم رفتند توتراس و مشغول تماشای ستاره ها بودند و پدرام کلی سوال از نجوم و ستاره ها از خاله مهلا پرسید و خاله مهلا همه رو از سر فرصت به پدرام توضیح میداد .خاله مهلا کتاب زیاد میخوند و معلومات زیادی داشت .

پدرام و خاله مهلا اون شب رو تو تراس یه دل سیر خوابیدند ....

صبح هم یه صبحانه مقوی نوش جان کردن.

پدرام خدا حافظی کرد و رفت خونش ....




داستان ۲ ساختمان گلها:

آقا سجاد تو مغازه مکانیکی کارش تازه پاگرفته بود

و خوب بود تا اینکه یه روز یه آقایی مراجعه کرد و آقا سجاد هم مشغول کار تعمیرات البته که با خوشرویی ...

تعمیرو انجام داد و از سالم بودن ماشین اطمینان پیدا کرد

ماشین رفت تحویل صاحبش ...

اما صاحب ماشین بعد دوهفته با قیافه اخمو برگشت

که چرا رادیاتور و موتور ماشینم رو خراب کردی

و می خواست با آقا سجاد دست به یقه بشه که

آقا سجاد گفت مشکلش چیه ؟

گفت ایم ماشین سالم بود فقط یه ذره روغن کاری میخواست دست تودادم موتور و رادیاتور م رو خراب کردی ...

سجاد گفت امکان نداره

ولی مشتری اصرار داشت که پول موتور و رادیاتور ماشین رو تا ازت نگیرم از اینجا تکون نمی خورم .

سجاد ماشین و نگاه کرد و متوجه شد این رادیاتور و این موتور اون موتور و رادیاتور قبلی نیست

سجاد گفت

همه رو به اون مشتری گفت اما اون اصرار داشت

که تا پول این رادیاتو ر و موتور و نگیره تکون نمیخوره

و میره شکایت میکنه ...

آقا سجاد هم گفت که برو شکایت کن...

خلاصه که بازرس مکانیک آوردن و ....

ولی همه چی بر علیه آقا سجاد بود و ۳۰ میلیون باید زوری پرداخت میکرد

آقا سجاد هیچ مدرکی مبنی بر اینکه مشتری موتور و رادیاتور ماشین رو عوض کرده نداشت ...

به وکیل مراجعه کرد و داد گاه در روز موعود برگزار شد و قرار بر این شد که وکیل تا دادگاه بعدی که رای نهایی اعلام بشه یه کاری انجام بده ...

سجاد به خونه رفت همه پس انداز فقط ۱۰ تومن بود

۱۰ تومن دیگه رو گلناز همسرش داد موند ۱۰ تومن دیگه ...

خانم دکتر ماجرا رو شنیده بود

البته کلا ساراخانم دنبال اخبار ساختمان نیست اما اگه موضوعی باشه که بتونه کمک کنه

پیگیر کمک کردنش هست ...

سارا خانم ۱۰ تومن رو به گلناز داد و گفت لازم به برگردوندنش نیست .

گلناز خانم از سارا خانم تشکر کرد از هم خدا حافظی کردند.رای داد گاه به نفع مشتری بودو مشتری ۳۰ تومن و گرفت و....

سجاد هیچی راجب این ماجرا به کسی نگفت

و اصلا راجب موضوعاتی که داشت با کسی صحبت نمی کرد ....

تمام کمک هارو هم گلنازخانم برای قرض گرفتن توساختمون گفته بودکه بعدا بده که سارا خانم

بدون هیچ چشم داشتی این کارو انجام داد ..

خلاصه که بعد از ۳۰ روز آقای اصلانی مشتری آقا سجاد تماس گرفت و از آقا سجاد عذرخواهی کرد تمام پول رو هم به کارت بانکی آقاسجاد برگردوند

مشتری میگفت از روزی که با این ماشین سرشما روکلاه گذاشتم این ماشین اون ماشین سابق نشد

هردفعه یه جاش خراب میشه تاالآن ۷ تومن روش خر ج کردم ولی اون ماشین قبل نیست ....

آقا سجاد گفت داداش بیار پیش خودم درست کنم اینجوری بود که بین شون صلح و آشتی به پا شد ....

پول سارا خانم هم بهشون برگردونده شد و این ماجرا هم ختم به خیر شد ....
























ساختمانخانوادهاجارهشغل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید