بهار
بهار
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

ظهریک روز گرم تابستونی بود

کولر مهلا خانم از کار افتاد .

مهلا خانم مشغول خوردن بستنی بود که از شدت

گرما بستنی ذوب شد ...

رفت پشت بوم ببینه کولر مشکلش چیه ؟

که دید گلناز خانم هم پشت بوم و آقا سجاد مشغول

تعمیر کردنشه ...

کولر مهلا خانم با گلناز خانم یکی بود

وبه خاطر همین تعمیرات کولر رو آقا سجاد انجام داد

و کولر راه افتاد ...

بعد از دوساعت گرما ....

تلفن مهلا خانم زنگ زد ...

دختر خواهرش بود ...

گفت :خاله الآن دم در خونم هستید خونه ؟

مهلا خانم درو واکرد

چقد خوش حال شد ...

دختر خواهرش بیتا خیلی دختر مهربونی بودو خالشو

خیلی دوست داشت ....

از قضا رشته ش هم کامپیوتر بود

وبا کلی سوال کامپیوتری ساعت ها خاله رو مشغول میکرد ...

آخر سر پای کامپیوتر خوابشون میبرد ...

اونروزهم همین اتفاق افتاد

و تا شب اینا کلی با کامپیوتر کار کردن...

زیر و بم شو درآوردن ...

هی بازش کردن

هی دوباره به هم وصل کردن ...

که متوجه شدن ساعت ۱۰ شبه و دیگه پیتزا سفارش دادن ...

شب هم توتراس حسابی ستاره دیدند

و پای تلسکوپ خوابشون برد ..

صبح که شد با نور خورشید بیدار شدن ...

بیتا تشکر کرد وصبحونه شو خورد وآماده شد بره

هنرستانش ...

هراز چند وقتی یاد خالش میکرد و اینجوری مهمون میشد ...

مهلا خانم هم خاله خوبی بود و خوشش میاومد

هم جواب سوالای بیتا رو بده هم اینکه کامپیوتر و چهار دفعه باز کنه و ببنده !

خلاصه بیتا رفت ولی بیتا از خاله قول گرفت

که ماه بعدی حتما مهمون خونشون باشه ...

وگرنه خودش میاد ...

چقدر دختر شاد و پر نشاطیه بیتا!..

خوب مهلا خانم قورمه سبزی شو گذاشت

که تلفن زنگ خورد

گوشی رو برداشت ماهان پسر گلناز خانم بود

و به مهلا خانم میگفت

اسباب بازیم خراب شده خاله ...

مهلا خانم هم به حرفاش گوش میداد و

بهش میگفت چه جوری درستش کنه که یدفعه دید

دم در زنگ میزنه

درو که واکرد ماهان بود ..

و با هلی کوپترش پیش مهلا خانم اومده بود

و منتظر بود تا مهلا خانم براش درست کنه

مهلا خانم هم قورمه سبزی رو که رو اجاق گذاشت

رفت یه سر به هلی کوپتر کوچولوی ماهان بزنه

تمام سیماش رو کنده بود ..

بعضی جاهاشم جوییده بود...

خلاصه باهم دیگه رفتند پیچ گوشتی آوردن و مشغول درست کردن هلی کوپتر شدن ...

یک ساعت زمان برد بالاخره هلی کوپتر پروازدر اومد

قورمه سبزی هم پخت ...

و اونروز ماهان خونه مهلا خانم غذا خورد ....

و بعدش همونجا اونقد بازی کرد تا خوابش برد و تا اینکه مادرش اومد و اونو برد خونشون ..

و از مهلا خانم تشکر کرد ...

چه قدم گلناز خانم خوش حال شد

از اینکه هلی کوپتر ماهان بالاخره درست شد ..

میگفت نمیدونین

سه روزه میاره هلی کوپترو میگه مامان اینو واسم درست کن من هی میگم باشه بعدا .

مهلا خانم تصمیم گرفت بره مهمونی خونه ستاره خانم ...

برای همین یه جعبه شکلات کادو کرد چون میدونست پوریا و پدرام شکلات دوست دارن ...

و عصری بود

در زد ...

در باز شد

پوریا بود

مهلا خانم اومد تو

شربت و کیک تعارف کردنو حسابی خوش گذشت بهشون بعدهم طبق معمول باهم مسابقه شطرنج دادن و ستاره خانم دفعه اول برد

دفعه دومم مهلا خانم برد ...

مهلا خانم رفت خونشون

تلفن زنگ زد که

پسرش آرمین بود ...

گفت تصادف شده

مادرش گفت خوب

گفت ماشین دست کیانا (همسر آرمین )بود

کیانا بیمارستانه

منو ترنم خوبیم

مامان براش دعا کن وضعش وخیمه ...

مهلا خانم عروسشو کیانا رو دوست داشت

فورا تاکسی گرفت رفت بیمارستان ....

و دید حال عروسش اصلا خوب نیست ...

و تو کماهِ

پسرش آرمینم پیشش بود

مهلا خانم گفت به ترنم چی گفتی آرمین جان

گفت هنوز نمیدونه ...

بعد ۴۸ ساعت کیانا به رحمت خدا رفت

بعد گذشت چهار ماه از این موضوع ....


آرمین پیش مادرش اومد و گفت ترنم مادر میخواد و منم همسر، اگه خانم خوش اخلاق و بچه دوست

سراغ دارید بریم خواستگاری ...

مادرش استقبال کرد ...

ولی حالا کی رو انتخاب کنه

یه ذره با خودش فکرکرد ....

گفت سارا خانم چه جوریه آرمین جان ؟

آرمین گفت من نمیشناسم ....

مهلا خانم گفت پزشکه

به بچه ها علاقه خاصی داره

عاشق کتاب هم هست ...

سفرم خیلی دوست داره ...

بریم خواستگاری ؟

آرمین خودش راننده کامیون بود و علاقه زیادی به سفر داشت

از نظر وضعیت مالی هم خوب بود ...

اخلاق خوبی هم داشت

و پسر مستقلی بود ...

آرمین گفت

نمیدونم

هنوز به ترنم هم هیچی نگفتم

گفتم مادرت سفر رفته ...

هرسه روز سراغ مادرشو ازم میگیره ....

اول به نظرم با ترنم کنار بیایم ..

بعد بریم خواستگاری ...

مادرش گفت فکر خوبیه .

اون با من...

دیگه آروم آروم به ترنم گفتن ...

خوب ۴ ماه نبودِمادر اوضاع یه مقدار برای ترنم عادی تر شده بود و پذیرش این موضوع راحت تر بود

مهلا خانم رفت پیش ترنم

ترنم مشغول بازی با دوستش کوثر بود ...

بهش گفت یه دقیقه بیا

ترنم با خوش حالی از دوستش خداحافظی کرد رفت

توی اتاق پیش مادر بزرگش ...

گفت دخترم مادرت سفر رفته بود....

ترنم گفت برگشته

گفت این سفر یه سفر خیلی باارزش بود

که همه ما بالاخره یه همچین سفری رو یه روز میریم

مادرت زن بامحبتی بود

دخترم ...

ولی الآن پیش خداست و قرار خدا جون یه خانوم مهربون دیگه رو برات جای مادرت بفرسته...

ترنم خوب اولش بهانه گیری کرد نپذیرفت

ولی از اونجا که دختر زرنگ و عاقلی بود

با این موضوع کنار اومد.....

بعد چند روز از گفتن این موضوع دومرتبه ...

مهلا خانم به ترنم گفت یادته یه روز رفتی شیرینی دادی به همسایه هاو یه همسایه بود بهشون شیرینی دادی ....

خونه خاله سارا بودی ...

گفت آره یادمه من براش شعر میخوندم

اون دست میزد برام

تازه یه دونه عروسک کوچولو هم بهم داد

مهلا خانم متوجه شد که ترنم با ساراخانم مشکلی نداره

بنابراین رفت به پسرش گفت که دیگه گل و شیرینی رو بخره امشب بریم خونشون ...مادربزرگ ساراخانمم

اون موقع خونه سارا خانم بود

و خلاصه خواستگاری برگزار شد

رفتن سارا خانم و آقارامین باهم صحبت کنن..

ساراخانم گفت یه ذره راجب خودتون بگین

آقا رامین هم گفت من راننده کامیونم

ازبچگی علاقمند به ماشین های بزرگ بودم

و دائم در سفرم

علاقه شدیدی به سفردارم.

در ماه تقریبا ۱۵ روز سفرم

۱۵ روز خونه

ایامی که توخونه ام مثل مادرم کتاب زیاد میخونم

موضوعات

فلسفی ،روانشناسی ،هنری ،آشپزی،روابط عمومی و کتاب های علمی وکلا کتاب های خوب که من رو ارتقا بده ...


و یه سری کتابا مثل زمین شناسی و طبیعت هم زیاد مطالعه میکنم ..

میزان تحصیلاتم مقطع کارشناسی رشته زمین شناسی هست ...

اما از علاقه زیادم به رانندگی سفر این شد که راننده کامیون شدم ...

ازاخلاقامم اینکه معمولا با گفتگو موضوعاتم رو حل میکنم و اهل دعوا و ...اصلا نیستم

شخصیت آرومی دارم و......


بعدسارا خانم پرسید

نظرتون راجب خانوم قبلی تون؟

آقا آرمین هم گفت خانوم خوبی بود

اما مثل همه ما که یه روز باید بالاخره بریم

اونم رفت براش دعای خوب میکنم

ولی برام این موضوع یه چیز حل شده است ...

و ناراحتی ندارم.

آقارامین گفت شما یه ذره از خودتون بگین....

سارا خانم یه ذره از خودش گفت و بعد

متوجه شدن نقطه اشتراکات زیادی دارن ..

مثلاعلاقه شدید ساراخانم و آقا رامین به سفر و کتاب

وبعد رفتن مشاوره ‌

ویه سری برگه پر کردند ...

وبه تشخیص مشاور و همین طور خودشون

به نظر زندگی پایداری میتونستن تشکیل بدن....

بنابر این بساط عروسی به پا شد ...

وبالاخره سارا خانمم رفت خونه بخت ....

همه همسایه ها و قوم و خویش ها دعوت بودن و تو تالار عروسی برگزار شد ...

عروسی بسیار قشنگ

علی الخصوص ترنم که چقد خوش حال بود

چون قرار بود خانم خوش اخلاقی مثل سارا خانم

جای مادرش باشه ..

زندگی خوب و خوشی رو باهم تو خونه آقا رامین
شروع کردن ...

ساراخانم از ساختمون گلها رفت

وبچه های ساختمون گلها اینو دوست نداشتن

واقعا

حضور ساراخانم و محبت هاشون ...

اما خوش حال بودن چون سارا خانم عروس مهلا خانم بودو قطعا بهشون سر میزد و دیدنشون میومد

جدا از این خود سارا خانمم آدرس خونشو داد تاهمسایه ها هروقت دوست داشتن خونه سارا خانم بیان

سارا خانمم توتمام مراسم های ساختمون گلها شرکت میکرد و اینجوری روابط ساختمون گلها

با حضور سارا خانم پابرجا بود ...









زندگیازدواجزوجعروسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید