ویرگول
ورودثبت نام
بهار
بهار
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

روستای خوش آب وهوا

کشتی روی ساحل لنگر انداخته بود

وآخرین مسافران هم سوار بر کشتی میشدند

آقای امیر و همسرش مینا هم جزو مسافران کشتی بودند

وبه سمت جزیره ای آن سوی دریا حرکت میکردند

امیر واقعا نمیدونست قراره کجا بره ..؟

آقا امیر پزشک بود و مینا خانم خانه دار بود

چیزی که براشون بود این بود که

آقا امیر قرار بود پزشک اون روستا بشه

وقتی وارد روستا شد

یک فضای بسیار بکر و خوش آب و هوا با کوه ها و مراتع دلپذیر و آب و هوای سرد کوهپایه ای ...

دقیقا همون چیزی که عاشقش بود ...


رفت سری به درمانگاه روستا زد

و از او به گرمی استقبال شد

یک پزشک دیگه هم اونجا مشغول کار بود ..

وباهم آشنا شدن


میناخانم هم مشغول چیدن وسایل تو خونه شد

خونه قشنگی بود

مینا دوستش داشت

مخصوصا اینکه پنجره ش به سمت کوه ها باز میشد

وعطر گل ها از پنجره توی خونه می پیچید ..


که ناگهان در زد

در بلند به صدا در اومد میناخانم درو باز کرد

یه خانم جوون بود بایه بچه شیر خوار دستش

و با اضطراب گفت دکتر کجاست ؟

مینا خانم گفت

درمانگاه عزیزم ...

فورا رفت ...

دوباره در زد

یه خانم مسن بود

مینا خانم سلام کرد

خانم مسن به مینا خانم یه ظرف عسل داد و

گفت

چشم روشنی نوه امه

داشت از دنیا میرفت

شوهر شما نجاتش داد ..

دیدم سرش شلوغه

نتونستم به خودشون بدم

حتما از طرف من ازشون تشکر کنید ..

مینا خانم تشکر کرد

و گفت لازم به زحمت شما نبود ..

اون خانم اصرار کرد

و مینا خانمم گرفت

اما بلا فاصله در عوض

چند تکه از کیک انجیری که پخته بود رو به اون خانم داد ..

کمی که گذشت و خونه حسابی مرتب شد

مینا خانم رفت توی حیاط و

بله

چیزی که دید یه درخت انجیر بود

ویه درخت انار و یه درخت هلو

چه قدر هم پرپشت و پر برگ و چه قدر هم باصفا

سریع دست به کار شد

و یه تاپ زیر درخت ها زد ...

وصدای آواز گنجشک های روی اون درخت فضا رو پر کرد ...

رفت تو روستا سری بزنه و ازاین منطقه جزیره ای بکر استفاده کنه ...

پس راه افتاد ..

از روی پل روی رودخونه عبور کرد ...و

به یه کوچه خیلی با صفا رسید

دم پنجره هاشون همه گلدون بود

وعطرو بوی غذای محلی اون کوچه رو پر کرده بود

همینکه به ته کوچه رسید

یه کوچه قشنگ دیگه دید

که پراز باغ میوه بود ...

یه آقای مهربون هم مشغول چیدن میوه ها

مینا خانم گفت :

خدا قوت آقای کشاورز ..

اون آقا هم بالبخند گفت

ممنون خانم ...

به تازگی اینجا اومدین؟

مینا خانم با لبخند گفت :بله ما

تازه اومدیم...

مینا خانم مسیرشو ادامه داد

که به خانم های اون ده رسید

که با یه همه مرغابی مشغول بردن لب حوض بودن

چند لحظه مشغول تماشای اونها شد

و اون یکی از اون خانم های مهربون هم مینا خانم رو به خونش دعوت کرد ...

مینا خانم هم دعوتش رو قبول کرد ..

و رفتن داخل خونه ..

مینا خانم مشغول کار شد

و سبزی های روی سفره رو پاک میکرد ...

اون خانمم یه چایی خوش طعم ریخت

از مینا خانم پذیرایی کرد .

وبعدهم برای ناهار پیشنهاد داد که خونشون بمونن..

مینا خانمم به آقا امیر زنگ زد که بعد از درمانگاه بیاد

اونجا و باهم ناهار رو خوردن و اون خانم و شوهرش

میناخانم و آقا امیر رو برد و تمام مناطق زیبای اون روستا رو نشون شون داد ...

هوا بوی بارون میداد ...

و سرد بود ..

بنا براین به خونشون رفتند که ناگهان دوباره

در خونه به صدا در اومد نصفه شب بود که صدای

آقای دکتر ...

زنم ازدستم رفت ...

آقا امیر تو اوج خواب بود

و داشت خواب رودخونه اون روستا رو میدید

که با مینا خانم مشغول ماهیگیری بودن

وسط ماهی ها بودکه در خونه درزد

و خواب تموم شد

و رفت سمت مریضش ...

مریضش با آمبولانس راهی بیمارستان شد

از کار های مریضش که تموم شد

ساعت سه صبح بود و گرفت خوابید

و صبح روز بعد دوباره درمانگاه ...

و قصه ی بیمارا ..






مینا خانمغذای محلیکوچهکوچه باغپزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید