بهار
بهار
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

روستای خوش آب و هوا

فصل بهار بود

و گنجشکان روی درختان مشغول آواز خواندن بودند

هوا عطر باران داشت

و بوی شکوفه ها در میان شاخ و برگ درختان میپیچید ...

صدای شر شر آبشار آنسوی رودخانه و پرواز پروانه ها

روی گل های ده ، فضا را عطر آگین میکرد ...

مادربزرگ در داخل همین ده زیبا می زیست ...

ودر حیاط

گلدان ها و درختان میوه ، رنگ و بویی درخشان به حیاط میدادو فضارا عطر آگین میکرد...

کلاغ ها ،بلبل ها و شانه به سر و کبوترها

مهمان همیشگی باغ گیلاس مادربزرگ بودند ...

آخر هفته بود

و مادربزرگ میدانست

صدرا نوه اش به دیدارش می آید

صدرا وقتی با اتوبوس از ده به شهر میرفت برای مدرسه ...

سر مسیر اتوبوس ،

اتوبوس در میان راه جنگلی نگه میداشت ..

صدرا به مدت ۱۵ دقیقه پیاده مسیر جنگل را میرفت

تا به خانه مادر بزرگ می رسید ...

آن روز هم دقیقا همین شد ...

اما در میانه راه جنگلی رودخانه بالا آمده بود

ونمیدانست چگونه از رود خانه بگذرد ...

وسط راه مانده بود ...

اتوبوسی که رفته بود ...

و خانه مادر بزرگ هم آن سوی رود خانه بود ..

صدرا همیشه از روی سنگ های میان رود خانه جستی میزد و می پرید

اما به خاطر بارش باران ،و ذوب برف های روی کوه

سنگی داخل رودخانه پدیدار نبود

و جریان رود خانه سرعت داشت ...

چه میکرد ...

رفت آن سمت رودخانه

مسافتی طولانی طی کرد تا جایی که در وسط رود خانه سنگی دید و و جریان آب کمی سبک شده بود

چوبی را از روی زمین برداشت

دردل رودخانه فرو کرد و محکم به آن سوی رود خانه پرید

مجدد هم همین ترفند را با قدرت زد

اما به داخل رودخانه افتاد و داشت غرق میشد



آقا امیر (پزشک روستا )

و

همسرش

آن سوی رود خانه مشغول پیک نیک بودند

وقتی صدای

صدرا را شنیدند

آقا امیر فورا به داخل آب سرد رود خانه پرید

و صدرا را از آب در آورد ...

نفس نمیکشید

فورا احیا را شروع کرد

همسرش هم سریع سمت ماشین رفت

و

ساک و لوازم احیا را آورد

و زن و شوهر باهم

برای نجات جان صدرا دست به کار شدند


تا اینکه

صدرا

اولین نفس خودرا کشید

و بقیه اقدامات درمانی هم انجام شد ...

آمبولانس آمد و صدرا به همراه آقا امیر

به بیمارستان رفتند ...

در بیمارستان

صدرا به هوش آمد

و آقا امیر دستانش را گرفته بود ...

و با مهربانی اورا نوازش میکرد ...

و به او میگفت ؟

خوبی پسرم ؟

صدرا گفت :

من کجا هستم ؟

کتاب و دفترم کو ؟

کیف مدرسه ام ؟

شما کی هستین ؟

آقا امیر گفت :

آروم باش

پسرم ...

هیچی نشده

همه چی امن و امان است ..

تو در بیمارستان هستی ...

ومن پزشک تو هستم ...


کیف و کتاب هایت را

میناخانم از لبه رودخانه نجات داد

فکر کنم

الآن روی بخاری

مشغول خشک کردن و تمیز کردنشان باشد ...

صدرا گفت :ممنونم آقا ی مهربان ...

آقا امیرهم گفت :

نگفتی

اسمت چیه ؟

پسر خوبم ..

گفت : صدرا ...

آقا امیر هم گفت :

خدا رو شکر

که الآن

سالمی ...

و اینکه بهوش آمدی ..

دردی نداری ؟

صدرا گفت

چرا

سرم ...

خیلی درد داره ...

آقا امیر لبخندی زد و بعد

و روی یه کاغذ

نام دارویی را نوشت وبه پرستار داد

پرستارهم دارو را به سرم

صدرا وارد کرد ....

در همین حین بود

که آقا امیر به صدرا میگفت

صدرا جان

شماره تلفن

مادر یا پدر یا ....

داری به من بدی ...

صدرا

از شدت سردرد هیچی یادش نمی آمد

سرش به شدت

به سنگ برخورد کرده بود

و ضربه خورده بود ...




کمی که گذشت ...

آقا امیر دوباره برگشت

صدرا در خواب بود ....

و یکسری دارو به او تزریق کرد

وقتی بیدار شد ...

گفت صدرا جان

بهتری پسرم ؟

صدرا گفت ؟

بهترم

سردرد ندارم ...

ممنونم آقا ...

آقا امیر گفت صدرا جان

شماره

مادریا پدر یا یکی از اعضای خانواده

را می خواهم

پسرخوبم ؟

صدراشماره را گفت .

شماره اشغال بود ..

کمی که گذشت

مجدد تماس گرفت ..

خانمی گوشی را برداشت ...

و بعد خودرا به بیمارستان رساند

و از آقا امیر و تلاش برای نجات جان صدرا تشکر کرد ...

آقا امیر هم از صدرا خدا حافظی کرد

و صورتش را بوسید ...

و به اوگفت بعد از ترخیص

حتما به در مانگاه بیاید

تا مجدد سر او معاینه و بررسی شود ...

به او امید واری داد ...

و دو روز بعد هم مجدد

به دیدار صدرا رفت

و دید صدرا خیلی بهتر شده

و بعد هم ترخیص شد .

صدرا خانه آقا امیر رو پیدا کرد

وبه همراه مادرش به خانه آقا امیر رفت

یک دسته گل زیبا با خود آورده بود

یک کاغذ هم روی آن گذاشته بود

که رویش نوشته بود

متشکرم

پزشک خوبم

که دستان خدا شدی

و جانم را نجات دادی

دوستت دارم .

صدرا .


هم اینکه

کیف و کتابش

پیش مینا خانم بود

که حسابی

تمیزو خوشگل در کیف گذاشته شده بود

و روی چوب لباسی آویزان بود ...

در زدند

در باز شد

آقا امیر خانه نبود

و درمانگاه بود .

مینا خانم تعارف کرد

و گفت بفرمایید خانه لطفا ...

مادر و صدرا هم به خانه رفتند ...

و گل را گذاشتند

مینا خانم تشکر کرد

و کیف صدرا را به اوداد

صدرا میگفت

حتی از قبلشم تمیز تر شده ...

مینا خانم خندید ...

کیف گِلی صدرا

بوی خوش پودر ماشین لباسشویی میداد

و کتاب ها خشک شده بودن...














شماره تلفن

خانواده یا ...

را به من بده تا با آنها

تماس بگیرم که تو اینجا هستی ...



و لبخند









آب سردزن شوهرغرق شدنروستا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید