صبح زود لحظه زیبای طلوع آفتاب بیدار شدم
چشمانم را باز کردم
و صدای گنجشکان لحظاتی گوش هایم را مهمان خود کرد ....
جیک و جیک و جیک صدا میزدند من رو
من ملینا بودم ...سرم روی بالش ...
رفتم کنار آینه و روبه روی آینه
ایستادم
موهایم را مرتب کردم ..
گل سر خوشگلم رو زدم
کمی آرایش ملایم و
روسری گل سرخی که همسایه عزیزم
روز تولدم به من هدیه داد را سرم کردم ..
دیدم
آقاامیر
خیلی زود تر از من بیدار شده
و بله
از قضا
سفره صبحانه پهن شده
و ماست خوشمزه محلی ...
داشتم به صبحانه ها نگاه میکردم
و ذوق میکردم
که گفت بیا بشین باهم صبحانه بخوریم ...
نشستم و گفتم
صبحت بخیر عزیزم
گفت
صبح شما هم بخیرخانمم ...
صبحانه را خوردیم
آقا امیر سمت درمانگاه رفت تا
به مریضاش برسه ...
منم بعد از شستن ظرف ها
و تمیز کردن خونه
وآب دادن به شمعدونی های پنجره ...
نشستم کنار پنجره
تا
بافتنی شال گردنم رو تموم کنم
کلاهشو بافته بودم
و یه ست خوشرنگ بنفش بادمجونی
که قرار بود بشه کلاه شال گردن زن وشوهری
خوب سه قلو ها خواب بودند
وبعد از باریدن یه بارون دم صبح حسابی
هوا بوی بارون میداد
و اون دور دورا
رنگین کمان خوشرنگی خود نمایی میکرد
ساعت هم کنار اتاق
طبق معمول همیشه
به لیوان چای من زل زده بود
و می گفت تیک تاک تیک تاک
صداشو دوست داشتم
آهنگ خواب سه قلوهای خوشگلم بودن...
و سه قلوها غرق در آرامش خواب ...
بعد از بافتنی
صدای بع بع ریزی به گوش می خورد
بله بزغاله
ناز و کوچولوی زری خانم همسایه ما
راه گم کرده بود
و سراز انباری خونه ما در آورده بود
ظاهرا دیشب
باد زده بود و
چفتی در انباری باز شده بود
پس توی لیست خریدم نوشتم
قفل در انباری ...
رفتم تا ببینم
این کوچولوی خوشگل
چه رنگیه ..
همینکه رفتم این سفید برفی
از انباری نمیومد بیرون ...
زری خانم
از پشت دیوار صداشو بلند کرد
ملینا خانم
بزغاله ندیدین یه وقت ؟
و من با خنده گفتم
چرا اتفاقا
تو انباریه
و دلش نمیخواد بیاد بیرون ظاهرا ...
اسمشو گذاشتم سفید برفی
زری
خانم گفت
اسمش دم طلاهستش...
گفتم من بهش میگم سفید برفی
خواهی بخواهی خواهی نخواهی ...
و خندیدم
که دیدم زری خانم و سینا دم در حیاطن
و من درو وا کردم
و با کمک علف تازه بالاخره بزغاله از انباری اومد بیرون
و توی حیاط ...
اما
امان از پسر زری خانم سینا ،
دور تادور حیاط با بزغاله چرخید
بزغاله خیلی شیطون بود
و دنبال سینا میکرد...
منم به سینا میخندیدم
که آخر بزغاله رفت رو شکم سینا
و حسابی سرو صورتشو تفی کرد ...
رفتم انجیر های رسیده درخت رو چیدم و تو حوض ریختم و شستم
و با چایی به سینا تعارف کردم
دیدم بزغاله بغلش
هم انجیر و چایی میخواد ...
خیلی بامزه بود
انجیر ودادم خورد ...
و میخواست دستم رو هم بخوره
که دستم و کشیدم دور ...
سینا دلش نمیومد از خونه ما بره
دفتر کتابش رو آورد
و من براش املا گفتم
و رو خوانی بخوانیم رو کار کردم ...
صدای گریه مه گل بلند شد
سینا پرید سمت مه گل
وباهاش بازی میکرد
تا اونوقتی من خورش و پختم
بعد هم به کارای مه گل رسیدم
خدا رو شکر
گل پسرا هنوز بیدار نشده بودن ..
سینا خدا حافظی کرد
وبا بزغاله رفت سمت خونش ...
همونجا بود
که مادرش اومد و گفت
ملینا خانم
شما امشب عروسی دعوتین ...
گفتم عروسی کی ؟
گفت همسایه کوچه پشتی ...
گفتم خوب
گفت شب شد ، دیگه باهم بریم ...
گفتم باشه ...
که تلفن زنگ زد ...
برداشتم
آقا امیر بود ...
و گفت که
امشب مهمون داریم
گفتم
خوب به سلامتی کیه ؟
گفت دوستمه
میخواد بیاد مهمونی ...
گفتم عالیه ...
لیست خرید رو پیامک دادم
و حسابی مشغول کار وبارم شدم ...
که صدای هرسه تا سه قلو بلند شد ...
منم کاراشونو انجام دادم
وسط آشپزخونه
اسباب بازی هارو پهن کردم
و اونهامشغول بازی با اسباب بازی ها شون شدن ...
شش ماهه شون بود
و هر اسباب بازی که میدیدن
فورا سمت دهان شون میبردن ...
اسباب بازی ها حسابی تفی شدن ..
و حمام رفتن ...
وسط مسط ها ی آشپزی
باهاشون صحبت میکردم
و ماهان و میلاد پسر های خوشمزه من بودن
که حسابی شلوغ کرده بودن همه جارو ...
مه گلم که همکاری میکرد باهاشون ...
میگفتم کی پسر مامانه ؟
مه گل میگفت من ...
میگفتم
نه مامان جان شما دختر مامانی
پسرا باید جواب بدن ...
که میدیدم یکی وسط اسباب بازی ها پشت و رو شده
و برگشته ...
یکی در حال چهاردست و پا رفتن سمت ملاقه هاست ...
و انگار نه انگار اصلا من باهاشون صحبت می کردم ...
بهشون حسابی میخندیدم ...
یه تشت آب گذاشتم ...
اردک ها ی اسباب بازی رو انداختن توش...
وحسابی با آبش آب پاشی کردن و خودشون و خیس کردن ...
خوب غذا رو پختم ...
که آقای شوهر رسید
و دیگه مشغول کوچولوها شد و
کار منم به آخراش رسیده بود و
فقط سالاد آخر کار مونده بود ...
که سس سفید و هویج و خیار و کلم و ...
ریز خورد کردم ...
همونجا بود که صدای آقا امیر اومد و گفت :
مگه ماهان پوشک نداشته ؟
گفتم اتفاقی افتاده ؟
گفت چه جورم ...
وای که چه قد خندیدم
پاشد رفت حموم ...
منم از فرصت استفاده کردم سه قلوهارو
دونه دونه دادم
با با جون بشوردشون ...
بابا جون هم شامپو زد
صابون زد و صدای گریه مه گل قطع نمیشدکه نمیشد
خوب
خلاصه که بچه ها و بابا حسابی تمیز شدن ...
وبچه ها گرفتن خوابیدن ...
آقا امیر هم مشغول شستن میوه ها شد
منم گفتم
مراقب
غذا باشه
برم حموم دوش بگیرم ...
خانواده تر و تمیزی بشیم حسابی ...
حیف بود آخه من حموم نرم...
انقد عاشق حموم شدم کم مونده بود
گلدون های دم پنجره رم ببرم حموم ...
فکرکنم
مهمونا رو هم راهی حموم میکردم ...
خلاصه که آب گرم و شامپو و صابون و خشک کن
همه چی فراهم بود ...
خلاصه بعد حموم بود
اومدم دیدم
آقای شوهر رو مبل خواب ...
سالاد آماده بود ولی
غذا داشت مراحل اولیه سوختن رو طی میکرد
که غذا رو بالفور با تیم نجات شعله گاز،
و راهنمایی های عزیز جناب قابلمه، کفگیر ،ملاقه ،
و باکمک دوست عزیزم هود،
این غذا هم جان سالم از آتش شعله بدر برد ...
آقای شوهر رو بیدار نکردم ولی عینکشو برداشتم تو کشو گذاشتم
آخه با عینک خوابیده بود ...
شاید میخواست
جزئیات خواب هاشو ببینه ...
با دقت
با ظرافت
پتو روش انداختم
آیفون به صدا در اومد
زری خانم بود
رفتم دم در
گفت
ملینا خانم بریم عروسی دیگه
دخترا رو هم آفرین و آیناز رو آوردم
که سه قلو هارو براتون نگه دارن ...
گفتم ممنون از لطفتون ...
خیلی ذوق داشتم برم عروسی
مهمونا هم هنوز نیومده بودن
گفتم بچه ها خوابن
دوساعت میرم عروسی
شام و میام پیش مهمونا میخورم ...
دیگه رفتم عروسی
دوساعت گذشت
تو تاریکی برگشتم ...
دیدم مهمونای عزیز تشریف آورده بودن
غذارو گرم کردم
بچه هارو داشتن نگه میداشتن ...
چقدم باهاشون بازی میکردن
این دوست آقا امیر
و من نمیشناختم
و باهم تازه آشنا شدیم
خانم شون پرستار بودن
خودشون پزشک
خانوم مهربونی بودن
و به همراه دختر گلشون
نازنین ،چه قد عاشق مه گل شده بود
و نگاش میکرد و نگهش میداشت ...
غذا رو خوردیم
آخر شب پانتومیم بازی کردیم ..
من و آقا امیر تو یه گروه
مهمونا مون هم یه گروه
و خیلی خوش گذشت
یه ذره از آداب و رسوم منطقه زندگی اونها آشنا شدیم
و طریقه عروسی و .....
که گفتم اتفاقا امشب عروسی دعوتیم ...
و فکر کنم که آخرای عروسی باشه ...
غذا مونو که خوردیم
بریم عروس کشون کنیم ...
پس همه باهم پیش به سوی عروس کشون ...
و عروس خانوم و شب تا دم خونش بدرقه کردیم
خانواده عروس و داماد تا فهمیدن که مهمون ها مون هستند به مهمون هامون خلا صه خوشامد گویی کردن و ...
گفتند بفرمایید غذا
گفتم نه خونه خوردیم ممنون از لطفتون
گفتند ملیناخانوم کوچولو ها کجان ؟
گفتم یکی پیش بابا شون ...
دوتا پیش ما ...
لپ شو کشید و بوسیدش ...
بعد چند دقیقه
یه مهمون با قیافه طلبکارسمتم اومد
بهش سلام کردم و سلام کرد
بعد هم گفت
واقعا مردم خجالت نمیکشن مهموناشونو
با خودشون میارن عروسی ...
نون مفته دیگه ...
منم جوابشو هیچی نگفتم ....
و ادامه عروسی رو کیف کردم ...
وسط ها بود که یه نفر گفت
بفرما غذای بچه گانه
چقد رفتارهای بچه گانه داری ...
توجهی نکردم
و تو اون عروسی
واقعا خوش گذروندم
و
لذت بردم ...
رفتم پیش عروس
عروسی شو تبریک گفتم ...
دستا مونو حنا کردیم
و یه هدیه خوشگل یه قاب عکس طبیعت
هم کادو به عروس خانم دادم .
و کلی هم رقصیدیم و خوش گذشت ..
آقا یون هم رفتن عروسی ..
و وقت عروس کشون شد و
بوووووق ماشین و
شعر های سنتی عروسی و...
دست و جیغ و کِر
شادی بچه ها ..
مه گل هم از خواب بیدار شددیگه ...
میدید مهمونا دست میزنن دست میزد
میلاد هم نای نای میکرد ...
مهمون ها حسابی همکاری کردن
و حسابی خوش گذشت
از اون سر روستا
رفتیم اون سر روستا
خونه عروس خانم
وسط راه عروس کشون بارون بارید
وسط کوه
روستا مون کوهپایه بود
خوب ما با ماشین بودیم
ولی اونایی که پیاده بودن سوار ماشین میشدن ...
که خوب ما جا نداشتیم...
یه ماشین بودیم و مهمونها مونم سوار ماشین مون بودن ..
خلاصه که رفتیم خونه عروس خانوم
وبا آرزوی خوشحالی برای عروس و داماد گلمون اونارو
بدرقه کردیم ...
برگشتیم سمت خونه خودمون ...
هوا به شدت رعد وبرق
و صدای غر غر آسمون بلند ...
نازنین
داشت از مامانش میپرسید
مامان
امشب میخوابیم اینجا ؟
بخوابیم دیگه مامان ...
خونه خاله ملینا خیلی خوش میگذره ...
مادرش هم میگفت آره مامان جان میخوابیم ...
صدای آخ جون نازنین جان اومد بیرون
و خیلی خوش حال شد
مه گل و میلاد و ماهان و خیلی دوست داشت ...
هوا بوی زندگی میداد
از عروسی اومدم خونه
لباسارو عوض کردم ..
مهمونای عزیز مون رفتن تو اتاق مهمونا بخوابن ..
منم رفتم سمت اتاق خودم به همراه آقای شوهر و سه قلوها بخوابم
که یه دفعه صدایی شد
نازنین بود میگفت
خاله میشه منم پیش شما و مه گل و میلاد و ماهان بخوابم ؟
خوب همونجا بود
که زنانه مردانه کردیم
آقایون رفتن سمت اتاق خودشون
وما خانوما هم سمت اتاق خودمون
نازنین جان داشت از عروسی برام تعریف میکرد
میگفت چندتا گوسفند دیده
چند تا اردک دیده ...
رقص محلی دیده
و خودشم رقصیده ...
یه دوست جدید پیدا کرده
بوی اسپنج دیده ..
و....
گفتم برام یه لالایی بخون خاله
مامانش میگفت
اون لالایی که تازه یادگرفتی رو بخون ...
انقد خوابم میومد
که با اولین لالایی ها ی نازنین جان
به خواب عمیقی رفتم ...
و صبح زود لحظه زیبای طلوع آفتاب بیدار شدم...