ویرگول
ورودثبت نام
پروین لطفی
پروین لطفیسرپرست کشمش خراسان آراد
پروین لطفی
پروین لطفی
خواندن ۴ دقیقه·۴ روز پیش

دنده عقب با اتو ابزار

پیکان ماشین سفید رنگ پدرم پر از خاطره‌های شیرینش منو به یاد دوران کودکی‌ام انداخت همان دورانی که قدرش را ندانستم و فکر می‌کردم همیشه می‌خوام در آن دوران بمانم. هیچگاه فکر نمی‌کردم که چقدر زود گذر زمان را سپری می‌کنم چنان مشغله زندگی مرا به خود وابسته کرده بود که یادم نبود که این ماشین سفید رنگ چه یادگاری‌هایی را از خود به جا گذاشته بود،، تا اینکه در فضای مجازی مسابقه ماشین ویرگول، مرا به یاد آن دوران شیرین انداخت؛ هرچه بگویم کم است؛ تفریحاتی که به آن رفتیم در باغ بابا بزرگم که پر از میوه‌های خوشمزه و زمین پردشت و سرسبز، مملو از برکت بی منتهای طبیعت بودند.

آنقدر آب از جو‌های درختان انار شیرین و بزرگ عبور می‌کرد که با دختر خاله‌هایم و دختر دایی‌هایم در آنجا با همان پوششمان هوس سرسره بازی در آب جوی که کنار چاه بزرگ بود بازی می‌کردیم.

چاه موتور آب خیلی لذت بخش بود؛ با خود می‌گویم آیا الانم اون چاه موتور، هنوزم آب‌های زیادی دارد؟ آیا هنوزم طبیعت با ما مهربان است؟

وای چقدر شیرین بود آن دوران. دیگه تکرار نمیشن؛ بعد یکی یکی سوار ماشین می‌شدیم لباس‌هایمان را داخل این ماشین عوض می‌کردیم؛ همان جا پسر خالم را که ۱۴ سال پیش نداشت دیدم که با ماشین می‌آید. همگی تعجب کردیم که با این سن کم چگونه رانندگی می‌کند 😮گویا او، نابغه ماشین سواری است با دختر خاله و دختر داییا و خواهران و خاله‌های مهربانم گفتیم ایشان در آینده برای مسابقات ماشین سواری اگر شرکت کند حتماً برنده می‌شود؛ زیرا که اون در سن نوجوانی این افتخار را دارد که ماشین سواری کند اما دوران نوجوانی با دوران بزرگسالی زمین تا آسمان فرق دارد.

دایی من روی ماشینش خیلی حساس بود، با اینکه همگی ماشین داشتیم، اما پرنده‌ها روی ماشین ایشان را کثیف کرده بودند و بنده خدا مرتب دستمال به دست، ماشینش را تمیز می‌کرد.

پدرم همیشه ماشینش را به بچه‌هایش می‌دادند؛ آن مواقعی که زمین‌های زعفران پر از گل‌های بنفش و درونش طلای سرخ‌دار موج میزد، برادرانم ماشین را برمی‌داشتند و کیسه‌های پر از گل را به شهر می‌بردند و یا کارگران را به خانه‌هایشان می‌رساندند.

چنانچه بچه کارگری بعد از دو ساعت در زمین حوصله اش سر میرفت و گریه می کرد، آنموقع پدرم به داداش کوچیکم می‌گفت: بچه را ببر خونشون یا اگه کارگری می‌خواست از خانه‌اش سر بزند، اینو برسونید به خونش تا از غذایش اطمینان پیدا کند.

پدرم مرد سخاوتمندی بود؛ او هرگز خساست به خودش راه نداد می‌گفت این‌ها برای من اومدند.

او همیشه به کارگرانش مثل یک انسان نگاه می‌کرد و همیشه شرایط آنها را درک می‌کرد اگه کسی دیگری بود و این وضعیتو می‌دید از دست پدرم ناراحت می‌شد.

اعتراض کنان می‌گفتند: شما کارگرا رو پررو و پر توقع می‌کنید و عادتشون می‌دهید این چه وضعشه😡 این‌ها اومدن کار کنند یا تفریح کنند؛ بنزین ماشینتو صرف رساندن آنها می‌شود و چه سودی از این کارگرها می‌بری؟

اما پدرم به هیچ یک از حرف‌های آنها توجه نمی‌کرد؛ وی تنها در بیرون اینگونه نبودند، در خانه هم فداکاری خودش را نشان داد زمانی که نیمه شب از دلدرد به خود می پیچیدم، چای نبات مادرم افاده نکرد و همان نیمه شب پدرم از خوابشون زدند و منو سریع به بیمارستان رساندند، چهره زردش همچنان یادمه.

نگران بودند نکنه آپاندیس یا کلیه درد، چیزی داشته باشم اما وقتی دکتر گفت که سالم هستید و چند تا دارو نسخه اش را پیچید و اطمینان داد که بیماری ام جدی نیست لبخند مهربانش ستودنی است، را ملاحظه کردم.

الان که اینها را می‌نویسم اشکهایم جاری است؛ چراکه ندانستم همینها یعنی زندگی. چرا بیهوده دویدم برای چیزهایی که ارزش بدست آوردن رو نداشتند.

ماشین پدرم سقفی بود برای امنیت که تمثیل آن برایم زیباست.

یادش بخیرزنگ آخر مدرسه مون زدند برف شدیدی باریده بود با دوستانم داشتیم به سمت خونه هامون میرفتیم که یهو بوق ماشین پدرم منو و دوستانم خوشحال سوار ماشین شدیم و چه قدر از این حمایت پدرم به خودم افتخار کردم.

حالا که آسمانی شده با خودم که مرور میکنم میبینم چقدر پدرم مهربان بودند که بخاطر من مغازشو بست و چه دل بزرگی داشتند.

نگران از دست دادن مشتری نبود. ایشون هیچوقت برای خودش چیزی نخواست  و هرچه داشت عاشقانه به عزیزانش داد.

در شبهای پر وحشت کرونا پدرررم در تنهایی جان به جانان سپرد؛ مرگ، گرچه عزیزانمان را از ما جدا می کند، اما گردونه ی روزگار همچون ماشین پدرم، پویا و مستمر انسانها را به اهداف ومقاصدشان می رساند❤️

روح تمام آسمانی ها شاد و یادشان گرامی باد🙏

همچنان به کارش ادامه می داد

دنده عقب با اتو ابزاراتو ابزارماشینفضای مجازی
۳
۰
پروین لطفی
پروین لطفی
سرپرست کشمش خراسان آراد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید