
یه روز خره داشت تو طویلهاش فکر میکرد. وجدانش که بیدار بود گفت: «چی کار میکنی؟»
خره گفت: «دارم فکر میکنم.»
وجدانش خندید و گفت: «خِرا که فکر نمیکنن.»
خره سرش را بلند کرد، مثل یه خر زُل زد تو چشمهای وجدانش و گفت: «فکر کردی که من گاوَم، نتونم فکر کنم؟؟؟؟»
وجدانش گفت: «فکر کنم خره باز هم خر شدی. حالا به چی فکر میکنی؟»
خره گفت: «هیسسسسسس… یه دقیقه ساکت شو، بینم فکر خرم به چی فکر میکنه؟»
وجدان گفت: «آهااا» و ساکت شد.
خره دوباره زل زد به آخورش که با نور ملایمی از شیشه روبه رو روشن شده بود و به فکر خرانهٔ خودش فرو رفت.
وجدان خیلی نگران بود. با خودش گفت: «خُوب شد وجدان گاو نشدیم که مثل خر باشه. حداقل خیالم راحته که این خره واقعاً خره.»
بعد از سکوت طولانی، خره گفت: «میخوام خریتنامهٔ خود یا همان زندگینامهٔ خود را بنویسم تا شاید چراغی باشه در طویلهٔ تاریکِ خران و از آن پندهای زیادی از تجربیات خرانهٔ من بگیرند. بعد با شنیدن نام این خر حقیربه نیکویی از ما یاد کنندی، بطوری که وجدان آن خران نیز آرزو کردندی که ای کاش وجدان خری چون من بودندی و عرعرکنان همیشه خریتنامهٔ مرا در مجالس خرانه بخوانندی و از خوشحالی بسی عرعر کنندی.»
وجدان خر گفت: «چرا حالا اینقدر دَندیبَندی میکنی؟»
خره گفت: «میخواهم با این لحن دندی بندی، خریتنامهٔ من کلاسیک و کهن به نظر برسد تا خرانِ امروزی با اشتیاق بیشتری آن را بخوانندی.»( بخشید بخوانند)
وجدان گفت: «آهاااا…»
خره شروع کرد به نوشتن:
«من خری بودم… نه، من کرهٔ خری بودم که کمکم بزرگ شدم و به مقام شامخ خری رسیدم. در اطراف خودم خران زیادی دیدم که آنها نیز از کرهٔ خری به عالاف و علوف رسیده و خر کامل شده بودند. اما برای من پالان و افسار در این دنیای خریت مهم نبود؛ همان که از کرهٔ خری در آمده و خر شدم، مهمترین هدف زندگی من بوده.»
و خره بیشتر از این نتوانست ادامه دهد.
وجدان تا این متن رو شنید، دودستی کوبید تو سرش و گفت: «عجب خرايی پیدا میشن تو این زمونه!!! خره واقعاً این زندگینامهت بود؟؟؟!! فقط همینه چند خط!!!!؟!»
خره گفت: «پس چی؟؟»
خره گفت: «همه خرا اینجوریان دیگه… بیا نگاه کن تو این طویله زندگی … همه خرا از اول کرهخرن و بعد به زندگی نکبتبار کرهخریشون پایان میدن و وارد زندگی خیلی نکبتباری خریشون میشن، به همین راحتی…»
وجدان گفت: «منظورم این نبود که… من خواستم بگم که: خری که بخواد خریتنامه بنویسه باید چیزای جذاب بنویسه؛ یه سری داستانها و ماجراها تعریف کنه که توش برای خرا و حتی گاوها و بزهای دیگه پند و اندرز داشته باشه تا همهٔ خرا و گاوا و بزا مسیر زندگی خُرکی، گاوکی و بزکی خودشون رو عوض کنن.
خره گفت اولاً: که داستان من کلی پند داشت… دوماً: خب حالا اومدیم و مسیر زندگی اونا هم تغییر کرد؛ اونا باز همون خرا، گاوا و بزهایی هستن که بودن و هیچ فرقی نمیکنه؟!!!…»
وجدان که دید این خیلی خره و هیچی حالیش نمیشه، گفت: «چند لحظه صبر کن تا من بیام.»
و رفت چندتا خریتنامه از خرانِ قدیمی طویله رو از کتاب خانه گوشه تاریک طویله آورد و داد به خره تا بخونه. خره هم باز کرد و خوند.
خریتنامهٔ خرِ اوّل، از یک مادهخر:
«سلام خرا و کرهخرای عزیز. خوبید؟ آره منم خرم مثل شما و به خر بودن خودمم افتخار میکنم. هدف من از نوشتن این خریتنامه همین بود که بگم کی هستم و به خودم افتخار میکنم. درسته که من خرم یعنی اول خر نبودم؛ با تلاشهایی که بابای خرم و مامان خرم برام کشیدن و استعدادی که خودم تو زمینهٔ خر شدن داشتم، از کرهخری به خری رسیدم. و هدف من از این خریتنامهنویسی تنها تشکر از پدر و مادر خرم هست، همین. پایان.»
خریتنامهٔ خرِ دوم، از یک نرهخر که گویا پژوهشگر بوده:
«من سالها تحقیق کردم ببینم چه طوری میشه که یه خر به یه گاو تبدیل بشه، ولی دانش خری ما هنوز به اون سطح نرسیده و من نتونستم بفهمم. یعنی فهمیدم که خرا تا آخر عمرشون تنها کاری که میتونن بکنن همینِ که از کرهخری به خری بالغ تبدیل بشن. پایان.»
وجدان گفت: «ای بابا، اصلاً به من چه؟ اینا خودشون خرن؛ بذار به حال خودشون.»
خره هم که کلی متحول شده بود رفت و فکر کرد و فکر کرد و دید که هیچ کار مهمی تو زندگیش انجام نداده. تو همین لحظه یه فکر به ذهنش رسید و گفت: «فکر من، صبر کن، میخوام ازت استفاده کنم.»
فکرش هم گفت: «پس عجله کن، خره، الانه که برم؛ آخه شما خرا حافظهٔ خوبی ندارین و مارو فراموش میکنید.»
نمیدونم چی شد که یههو خره گفت: «آهااااا.»
وجدان گفت: «خره چی شده؟ چرا اینقدر خوشحالی؟»
خره گفت: «میخوام دربارهٔ عشق بنویسم.»
وجدان گفت: «دقیقاً مثل جوجهاردکِ زشت (ببخشید: کرهخر زشت)!!»
خره گفت: «نه، من داستان کرهخرانهٔ دوست ندارم. اصلاً که اینطوری شد؛ اسم داستان یا خریتنامهٔ من میشه: "خر دلبر و خر دلربا" که روی جلدش هم نوشته میشه: ماجرای یک عشقِ واقعیِ خرانه.»
وجدان گفت: «آها. ولی تو که تا حالا عاشق نشدی!!!»
خره به افقِ طویله خیره شد و آهی کشید و گفت: «چرااااا.»
وجدان گفت: «پس خره چرا من نفهمیدم؟»
خره جوگیر شده بود گفت: «بیا تا یکی از شاهکارهای ادبی خودم را برات بخوانم تا حال کنی.»
وجدانِ خره که میدانست خره فقط یکبار عاشق شده — اونم عاشقِ یک خانمخر — منتظر بود که شاهکار ادبیات جهان را بشنود.
وجدان هم گفت: «بخون.» و خره شروع کرد به خواندن:
«داستان از آنجایی شروع میشود که یک روز برای خودم رفتم به دبیرستان ماده خران (اسم مدرسه یادم نیست). ولی هنوز داخل نشده بودم که دیدم یک بانو خره خیلی خوشگل و خوشپوش با چشمان خمار گاوی که نعلهای زیبایی هم به سم داشت از کنارم گذشت و بار سنگینی داشت روی دوشش میبرد؛ البته فکری سنگینتر از بارش در سر. و منم رفتم کمکش کردم و بردمش تا طویلهاشان. وقتی خواستم اونو بدرود بگم و برگردم، یههو بانو خره گفت: "بفرمایید داخل… طویلهٔ خودتونه.»
«منم گفتم ممنون. بانو خره گفت: "تعارف نکن، یه خورده یونجه پیدا میشه، با هم بخوریم؛ بیا تو."»
«منم یه خورده ناز کردم؛ دیدم اینبار بانو خره بیشتر از من ناز میکنه. گفتم:
"ای خره، گوشهایت دراز و بلند
نیست بالاتر از یالهای تو، یال
رنگ یالهایت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از یالهای تو، یال." و……»
میدونی آخه من خر، شعر بلد نبودم همین یادم آمد.
دیدم بانو خره از حرفهای من ناراحت شد. چندین بار بهش گفتم: «بانو ما خرا گاهی عاشق ترین خران جهانیم فقط بلد نیستم عشق خرکیمون را درست نشان بدیم .» ولی بانو خره هی سکوت میکرد. شاید او عقل خرکی داشت من دل خرکی.
وجدان وقتی اینو شنید گفت: «آها… آقاخره تو واقعاً خر نیستی. تو معنای عشق حقیقی رو فهمیدی ولی راهشو بلد نبودی.»
خره گفت: «ممنون. ولی اگه خر نیستم پس چی هستم؟»
وجدان گفت: «از اون خرانِ خر نیستی؛ از اون خر خوبایی.»
اینبار خره گفت: «آها. از اون لحاظ. حالا چهطور مگه؟»
وجدان گفت: «این داستان عشقیات اشکِ منو در آورد. معلومه هنوز دوستش داری. آفرین، خیلی قشنگ بود؛ مشتاقانه منتظر ادامهٔ داستانتم. باید برام بخونیش.»
خره ورق زد و از اینجا خواند:
«یه روز بانو خره برام حکایت کرد که همهٔ نرهخرا گاوَند؛ من خیلی به این موضوع فکر کردم و بعد از اون، جریان زندگیم عوض میشه و من تصمیم میگیرم که عاشق بشم نه گاو.»
در همین حال وجدان گفت: «تو با داستانِ خری که فکر میکرد همه گاوند عاشق شدی؟!؟!؟!»
خره گفت: «انگاربانوخره قبلا عاشق یه گاوه بوده که فکر میکرده واقعاً خره، ولی او گاو بوده.»
وجدان گفت: «آها… ادامهٔ داستان!»
خره ادامه داد: «من با شنیدن این داستان عاشق شدم ولی نمیدونستم عاشقِ کی شدم.»
وجدان گفت: «آها. حالا باز ادامه داستان رو بگو.»
خره خواند: «من عاشق شدم ولی نمیدونستم عاشقِ کی و میخواستم زودتر عاشق یکی بشم و عاشقانه بهش عشق بورزم، ولی نمیدانستم چطوری. تصمیم گرفتم که فقط عاشق بانو خره بشم و هر خر و گاوی را دیدم عاشقش نشم؛ چون عشقِ خرکی الکی نیست، خرج داره، اونم نه از نوع یونجه و علف، بلکه خرجش به اندازهٔ یه طویلهٔ بزرگِ انسانیته (ببخشید: خریت).»
خلاصه… آنقدر پیگیر شدم تا به وجدانش رسیدم و به وجدانش گفتم: «ای وجدانِ مهربان، به بانو خره بگو من خیلی دوستش دارم؛ نمیخوام شکست عشقی بخورم.»
وجدان گفت: «خب؟ آیا وجدانِ بانو خره کمکت کرد؟»
خره گفت: «هنوز، نه؛ منتظرم.» بعد ادامه داد و گفت: «اگه خبری از بانو خره نشه، شاید تصمیم بگیرم برای همیشه خرِ تنها باشم.»
«این بود داستانِ من؛ خوشت اومد؟»
وجدان خره در حالی که اشک تو چشمهاش جمع شده بود گفت: «واقعاً که تو خری؛ البته از اون خرايی که خر نیستن — از همون خرِ خوبا… بیا بغلت کنم…»
خره و وجدانش همدیگرو بغل کردن و هی به هم افتخار میکردن که یههو توی همون حال و هوا صدای در اومد. خره رفت و در رو باز کرد و دید که کرهخرِ همسایهست و میگه: «توپمون افتاده تو طویلهٔ شما؛ میشه اونو به ما بدین؟»
خره هم که اعصابش خراب شده بود گفت: «ای کرهخرای نفهم… اون توپتونه، برید و ورش دارید… ولی اگه یه بار دیگه توپتون بیاد تو طویلهٔ ما، پارش میکنم…»
وجدان خره نتیجه گرفت که توپ هر خری ممکنه یه بار تو طویله ما بیفته نه همیشه