گاهی دلم میخواهد از تمام آنچه که مرا با خودم روبه رو میکند بگریزم و بشوم غریبه ترین آشنای خودم،دوست دارم دست به انکار تمام آنچه در مورد من وجود دارد بزنم و آنگاه از هر آنچه و هر آنکس که مرا میشناسد دوری کنم....گاهی سخت در پی انکار خودم هستم اما مگر میشود از خویش گریخت ؟!!
عمیقأ دوست ندارم به ذهن آدم ها ورود کنم تا حقیقت هایی که در ذهنشان از من برایشان تصویری ساخته بشناسم بلکه میخواهم دست خودم را بگیرم و فراریش بدهم ....
این تنها کاریست که اگر میتوانستم برایش انجام میدادم و اورا از آدم هایی که با بی رحمی تمام روحش را سلاخی میکردند دور میکردم میبردمش جایی که مجبور نباشد اجبار را تحمل کند و پذیرش گر خواسته هایی نباشد که موجب عفونت کردن زخم هایش میشود.... میبردمش جایی دور از همه آنگاه کنارش زانو میزدم دستش را میگرفتم و به چهره ی وحشت زده اش خیره میشدم و تمام خودم را در جای جای چهره اش تماشا میکردم تمام ترس هایم...ناراحتی هایم...دلهره هایم....همه و همه را برای دیدن با آغوش باز پذیرا میشدم....من اورا آنگونه که هرگز دوست داشته نشد دوست میداشتم و از او راجب چیزهایی که شاید هرگز نقشی در شکل گیریشان نداشته سوال نمیکردم و سرزنشش نمیکردم....میشنیدم تمام آنچه را از سر گذرانده بی آنکه قضاوتش کنم بی آنکه از او بخواهم خود را سرکوب کند...بی آنکه هویتی دروغین به او غالب کنم...من اورا به آغوش میکشیدم جوری که تمام بی کسی هایش را در آغوشم جا بگذارد و تمام درد هایش را غالب تنم کند و در گوشش زمزمه میکردم تمام آنچه که حقیقت داشت و کسی در او نمیدید به او میگفتم چقدر در عین نقص داشتن بی نقص است میگفتم که چقدر زیبا،ارام ،دوستداشتنی و قویست و چه از سر گذرانده که گذراندنش کار کسی نیست من آنگونه به او میبالیدم که گمان برد الهه ی زندگیه من است.
آری من دوستش میداشتم آنگونه که کسی نداشت......