مسعود حیدری
مسعود حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

دوپامین مصنوعی...

ازنظر من بدترین ترس اونیه که بدونی قراره چی پیش بیاد و به مصافش بری.

وارطان چیز باارزشی پیدا کرده بود،دیگه دوری خانواده اونو اذیت نمیکرد!

پس از سال ها داشت روی آرامش رو میدید!

تازه زندگی داشت شیرین میشد...

انگیزه ادامه دادن پیدا کرده بود،دیگه صبح که میشد سرحال پامیشد ازجاش..

درساشو نسبت به ترم قبل بهتر میخوند.

داشت آرامش رو حس میکرد...

دیگه وقتی بارون میومد حالش خوب بود.

غروب میشد بجای دپ بودن برنامه میچید شب باارزش ترین داراییشو ببینه..

یک روز وقتیکه داشت از کوچه باغ میگذشت،درویشی دید که با او موضوعاتی درمیون گذاشت که درون خودش ترس عمیقی رو احساس کرد..!

برای مطمئن شدنش به کتب ادیان ابراهیمی پرداخت.

و اونجا بود که فهمید پیشگویی وجود داره وبا مطمئن شدنش ترس بیشتری رو احساس کرد...

روزهای یکشنبه به کلیسا میرفت و دعا میکرد..

حتی با اُسقُفْ هم مشورت کرد..!

روز به روز بیشتر درون خودش میرفت!!

ورد زبونش این بود که مگه ی آدم میتونه انقد درست پیشگویی کنه؟!

هرچی میپرسیدن چرا توی فکری؟؟

میگفت هیچ..!

انقد ،از راه رسیدن تابستون میترسید که آدم برفی نمیترسید!!!

نمیدونم چرا اما وارطان این روزا حال مساعدی نداره..

چه تو مسجد،چه کلیسا،چه خانقاه، براش دعا کنیم..

خستگی روحیش روی منم تأثیر گذاشته..

اگر روزی حال خوبی داشتم بیشتر از تابستون جهنمی وارطان مینویسم...

ادامه دارد...

دوپامیندلنوشتهگپ دوستانهخواب نامنظمترس درونی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید