مسعود حیدری
مسعود حیدری
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

کاکا سیاه..

از بچگی تحقیر شدن،تنهایی کشیدن توی زنگ تفریح،تفاوت برخورد جامعه رو تحمل کردم..

دبستان سخت بهم گذشت.

پدرم معتاد بود و بچیزی جز مواد خودش فکر نمیکرد.

مادرم از وقتی یادم میاد یا کتک میخورد یا گریه میکرد.

دبستان رو در جنوب کشور سپری کردم و بعد از کلاس میرفتم توی پارک تا تکالیفم رو انجام بدم (البته ازترس دعوای پدر و مادرم میرفتم)..گاهی دمای هوا تا 50 درجه میرسید.

خواهرم توی سن پایین ازدواج کرد و رفت، از اول هیچ حس خواهر برادری بین ما نبود،و نیست!

دوره راهنمایی رسید و دورگه شدن صدام..خنده دار شده بود و خوشحال بودم از خندیدن بقیه،حتی وقتایی که بمن میخندیدن.

خونه رو دوست نداشتم،آرزوم این بود که زودتر بزرگ بشم و ازخونه بتونم بزنم بیرون و دیگه برنگردم.

دوره دبیرستان رسید و سختی درس و چالش های ذهنی که از بچگی حل نشده بودن..!

بسختی درس رو ادامه میدادم و هرموقع اسم خدمت میومد،برعکس هم سن و سالام خوشحال میشدم..!

چون تنها جایی بودکه از خونه دور میشدم..

از بچگی بخاطر رنگ پوستم تحقیر میشدم.

خیلی ها میگفتن تابستون خیالت راحته،چون نگران سوختن پوستت نیستی و بعد میخندیدن و راهشونو میگرفتنو میرفتن.

کنکور رسید و قبول شدم،اینجا دوستان زیادی پیدا کرده بودم.

انگار رنگ پوستم براشون مهم نبود.

چقدر خوب بود روزایی که دیگه مسخره نمیشدم.

بااعتماد بنفس توی هرجمعی نظرمو بیان میکردم.

اساتید بین اونایی که سفید بودن و اونایی که نبودن فرقی نمیزاشتن (البته بعضیاشون نه همشون).

ی دختره بود که ازش خوشم اومده بود...

بعد از چندماه کلنجار رفتن باخودم بلاخره تصمیم گرفتم که برم جلو و نظرمو بهش بگم.

توی این مدت باچی کلنجار میرفتم؟؟ خب معلومه اینکه نکنه اونم مسخرم کنه و تحقیر بشم..

یا نکنه بهم بگه ترکیب ما ی گورخر ازش درمیاد..

نظرمو گفتم و خیلی محترمانه پذیرفت که باهم به بیرون بریم.

روز های بیشتری میگذشت و ما بیشتر بهم وابسته میشدیم..

بعد از گذشت چندماه دیگه اعتماد بنفس خودم رو بدست آورده بودم و حالم خیلی خیلی خوب بود.

چند روزی بود که نگاه دختر دیگه اون نگاه سابق نبود..

هرچی ازش پرسیدم که چیزی شده یانه،میگفت که نه..

تااینکه یک روز درست زمانی که توی بغلم بود و میگفتیم و میخندیدیم،بچشمام زل زد و گفت که رابطه ما خیلی وقته که تمام شده...

دنیا رو سرم خراب شد..

سرم گیج رفت و دهنم تلخ شد.

وقتی علت رو بهم گفت تازه بود که فهمیدم هیچ چیزی از کودکی تغییر نکرده،فقط نوع برخورد هاست که محافظه کارانه شده..

آره،من همچنان کلاغ سیاه بودم و آرزوی پریدن با دسته کبوتران رو توی سر میپروروندم..

بخشی از دفترچه یاد داشت وارطان (وقتیکه عاشق بودم)

دلنوشتهمحافظه کارزخم کاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید