نویسنده: عابدین پاپی(آرام)
در اتاقک همیشگی ام نشسته ام و مثل همیشه قلمی در دست و کاغذی در دست قلم که سیاه مشق های آقای شب را بنویسم . مادرم که در اتاقک دیگر خانه 40 متری ما می نشیند یک ریز به من غُر می زند و البته حق هم دارد . چون نمی خواد سرنوشت خودم را به یک عدد خودکار بیگ و چند برگ کاغذ سفید بدم و آخرش هم همسایه ها مسخره کنند که ای بابا این هم شد نون و آب که پسر شما گرفته ننه جون بهش بگو بره دمبال یه کار نون و آب دار . من که از فالگیر سر کوچمون فال خودم را سال ها قبل گرفته ام و می دونم این راه راهی است که برگشت نداره مجبورم که با مدارا با مادرم و همسایه ها کار خودم را یه جورایی ادامه بدم . سیگارم را با آتش منقل روشن می کنم و زیر سیگارم را که بوی الاغ مُرده به خود گرفته رو کمی جلوتر می یارم . چای پر رنگ و به قول لُرها: جَفتِ جَفت خود را خُرخُرسر می کشم و داش اسی را هم صدا می زنم تا که سنگ و سیخی رو ،راه بیندازه آخه این جوری ذهن آدم بهتر باز می شه تا در آسمون ها پرواز کنه . پیش خودم می گم که آخه لاکردار تو که دیگه چیزی برای گفتن نداری و کلن شدی یه نی قلیون که می شه 20 کیلو شیره رو از اون گرفت! خخخخخخ پس لااقل یه کاری را برای این مردم انجام بده . با خودم کلنجار میرم که چه چیزی را بگم ؟ خیلی در فکر فرو می رم ولی آخه از ما بهترون همه چیز را گفته اند . دوست دارم از رمان نویس معروف کشور چک همون کافکای دیونه چیزی بگم ولی می بینم که برو و بچ رابطه ی خوبی با مرگ و توصیه های این موجود و حشتناک ندارند . به سراغ بوفِ کور صادق هدایت می رم همان کسی که خودکشی او، برای مردم بیشتر دیو شده تا قلم و افکارش! باز هم یه جورایی می بینم که مردم با این جور نوشته ها حال نمی کنند. می خوام که از سه تار آل احمد براشون بگم که باز می شه گفت این روزها هنر و موسیقی یتیم تر از «ن چیزی است که فکر می کنیم. پیش خودم می گم که خدایا چی بگم که لااقل این مردم خوششان بیاد . دل به دل می گه بیا از تو بمیری های همین دوره و زمونه بگو که همه دوست دارند ولی باز دلم نمی یاد دل خیلی از اهل دل را بشکنم که چند لباس هنر از ما بیشتر پاره کرده اند؟!
خلاصه به فکرفرو می رم خب این مواد لاکردار هم بدجوری ما رودرگیر خودش کرده ! می گم بزار یه کمی بیشتر توپ شیم تا ببینم چه می شه کرد. در همین گیر و دار به ناگه یه لحظه خودم را در دنیای خواب و بیداری تریاک می بینم . همان تریاکی که پدر منو درآورده و آخرش هم سودی از اون نبردیم . به یک بار چند دختر قد بلند و خوشگل را کنار چشمه ای می بینم خودم را هراسان به اون ها نزدیک می کنم انگار که این دو دختر را قبلن هم من جایی دیده ام! آری این دو دختر همان دو قلوهای بی بی گل بانوهستند که می گن سال ها پیش، مرگ این دو دختر را لقمه کرده و به هر طریقی خیلی دلم می خواد به سر سفره ی لبانشان دعوت شیم و کم کم اش از لبانشان نشخواری بکنیم . این دوقلو ها خیلی با هم شباهت دارند گویی که ماه را از وسط دو نیم کرده اند چون که به راحتی نمی تونی شکل اونا رااز هم تشخیص بدی حتا منی که برایم خیلی آشنایند!
ولی فکر می کنم از تبار آریایی ها باشند چون من نیز از این جور دخترانِ چرب و چیلی خوشم میاد. چه بگم به هر حال پیش خودم فکر می کنم که باید سر صحبت را با آن ها باز کرد. به نزدیک می رم و سلام می کنم در حالی که در حین پرکردن مشک آب از چشمه اند اما جواب سلامم را به گرمی می دن و یه کمی دلم خنک می شه . نمی دونم قشنگی ام را با کدوم یک از اونا تقسیم کنم چون هردو زیبایند و در همین جاست که از کار خدا شگفت زده می شی . هر کاری می کنم که یکی را برای دادن جامی از آن آب روان چشمه برگزینم می بینم که کار بسیار دشواری است .
پیش خودم می گم که آدم ِ دو دله کارش باطله ! پس بزار یکی را انتخاب کنیم . هراسان و دستپاچه دستانم را به سوی هر دو دراز می کنم و خیلی غیر معمولی می گم هی آب می خوام آب . تشنه ام تشنه؟ به ناگه هر دو با هم جام خود را در آب چشمه زده و به من تعارف می کنند اما از چشمانشان پیداست که هردو منو دوست دارند و من نیز همین طور نزدِ خودم می گم که باید فکری کرد . خلاصه با هر دو دست هر دو جام آب را از اونا می گیرم ولی نمی دونم کدوم جام را با کدوم دست اول بنوشم !؟ و همین که در نگاه شهوت برانگیز خود سیر می کنم تا هر دو را چگونه صید کنم به ناگه از تشنگی به دنیای خماری سفر می کنم و می بینم دور و ورم خیلی خلوت شده و کسی نیست . داش اِسی خودمون را صدا می زنم که کجایی با مرام کجایی ذلیل مرده ؟ دارم از خماری می میرم لامنصب؟ اما انگار حرف های من به گوش کسی نمی رسد و خبری هم از داش اِسی نیست . به ناچار و از زور خماری بلند می شم و لنگان لنگان خودم را به اتاق مادر می رسونم می بینم که این حرام زاده مادر را در آغوش گرفته و دارد خیلی با حال کار خودش را انجام می ده به داخل فضای کوچولوی حیاط خونه می رم تا چوبی را پیدا کنم و همچنین بزنم تو ملاجش تا که بدونه با کی طرفه این نمک نشناس ولی به ناگه هزاران مرده را بالای سر خود می بینم که به رسم خودمانی شیون و زاری عجیبی را سر می دهند و در همان جا ست که می فهمم در قبرستون سکوتم و دارم مشق های آقای شبم را می نویسم.