شعر(1)
از رنج این خیابان نمیشود کاهید
یا کال را بر گونهی رسیدههایش چید
دانم که شادی غایب است در جنوب شهر
اما به خاطر گریه میشود خندید!
شعر (2)
یکلحظه به خود آمدم دیدم که نیستی
راستی بگو آری بگو جناب کیستی!
از نمرهی عالی به تو چند بدن خوب است
ای آنکه در اصل و نسب حضرتِ بیستی!
شعر (3)
من خوبترین دردِ همین بازارم
فریاد که میکشم مردمآزارم!
خون را که در کنار خیابان میبینم
مانند دو چشم باران میبارم!
شعر (4)
از دستِ زندگی بگیر نمرهی بیست
مرگ هم بهنوبهی خودش خوب است عالیست!
چون زندانی نباش که به فکر آزادی است
«آزادی» باش که به حروف اش وصل نیست!
شعر (5)
این غم که مثلِ خوره افتاد به جانم
خواهم که تا آخرِ دردش بمانم!
با لبخند سفیدِ دیوار کارم نیست
از گریهی سیاهِ خیابان نگرانم!
شعر (6)
گریان و غمگین مانندِ زوزهی باد
برگ از شاخهی بهار بر زمین افتاد!
بااینکه میخوانم و مینویسم اما
از چشم قلم گویی رفتهام از یاد!
شعر (7)
وقتیکه به چشمانِ تو دل بستم
نیستی چه معنا دارد وقتی هستم!
مجنون جای خودخواهم که بگویم
فرهاد که سر رسد شیرین به دستم!
شعر (8)
باور کنید که زندگی پیچ درپیچه
مانند بادی که به خود می پیچه
اینقدر خواندیم و نوشتیم تا اینکه
روزی به ما بگویند جنابِ نیچه!
اشعار از: عابدین پاپی (آرام)