عابدین پاپی
عابدین پاپی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

«به این هوش ها که خبرازدوش ها دارند»

بنگرفقط بنگر

به پس لرزه ­های این زمین لرزه ­ی سیاسی

که وقتی می ­لرزد

گویی ­که صدای اشک ها به لرزه درمی ­آید

هوادرحوای خود

چه آدم هایی را برای گفتن دارد!

می­ خواهد

بایشِ این پویش را درآسایش شهرنمایش­ دهد

وقتی گزاره ی این نهادشدی

زندگی را با رنگی نقاشی کن که هنوز

خودش هم نمی ­داندچه رنگی است؟!

من سال ها گریستم اما نمی ­دانم

رنگِ چشم هایم آبی ،سبز، قرمز یا سفیداست؟!

ما درمیانِ این همه رنگ

رنگِ سنگ را دوست نداریم

سنگ همه ی نام ها را خاموش می­ کند

حالاهی بگو فراترمی­ رویم

عشق که فراترازخودش باشد

فروتراست!

وتو می ­گویی­ دربی نهایتِ عشق

نهایت، گوینده ­ی خوبی ­است!

نه دوستِ من

مواظب باش

فصل خوابِ هیچ نقطه ای را بیدارنمی­ کند

من صبحی را سراغ دارم که

شنبه اش را درجیب شما پیداکرده ­است

و توهی­­ می­ گویی

صبح های مردم به خیابان می­ ریزد؟

می ­ریزد...

اما چه چیزی به خیابان می­ ریزد؟

جزخون­ هایی که برای آزادی می ­ریزد!

بنگرکه چگونه!

سال ها برای نزیسته ها زیسته ­ایم!

برای بی هم بودن ها چه با هم می­ میریم

برای بی دردی همه دردهایی که همه دردبودند

بنگربه این آری

که

خیلی نه شنیده است تا آری شده

به جنابِ بد که خوبی هایش راازیاد بُرده ­است

به شقایق که سوارِبرقایقِ مرگ

به دقایق جان می­ سپارد

به خودم!

که جوانمردانه ازچشم خودافتادم

به افتادم

به فریادم به یادم که به من یاد داد

زندگی را ازهیچ مدرسه ای نمی­ توان آموخت

به نویسنده که نمی­ نویسدرا می ­نویسد

تا نویسنده شود

بگوببینم

درعزاداری این همه خونِ پرازافسون

چشم های چه کسی به جای من عزداری می­ کنند

دست های چه کسی دستِ قلم را می ­گیرند

تا کودکی اش را سرِ پا نگه دارد

من هزاربارپا شدم

اما هزارپا نشدم!

پاشدن خیلی سخت ترازبرپاشدن است

دربرپا شدن پا می­ شوی

اما درپاشدن

همیشه دستی­ کم داری که شما را پاکند!

گوش­ کن

به همانجا که سرنوشت اش همین جا شروع می ­شود

گوش­ کن

به این هوش ها که خبرازدوش ها دارند

به جانِ من­ گوش ­کن

آنگاه که از بدن جدا می ­شود

بگوببینم

جزتوچه کسی به موهایش بادمی ­دهد!

کدام اشک برای خاطراتم عزاداری می­ کند

ازخوابِ گران برخیز

صبح ارزانی اش دیوانه وارعاشق شده

و می­ خواهد

تمامِ پایان ها را معشوق بخواند

بازبگو ببینم

چراوقتی خوبی را به خاک سپردند

هیچ بدی ازبرایش گریه نکرد

حالا تو هی بگو خوب باش

خوب بدون چوب خوب نیست

مثل هیزم که به آتش خوبی می­ کند

و تنها خاکسترش می­ ماند

با یک بادِ بی رحم که

به جسمِ بی­ جان اش رحم نمی ­کند!

لحظه ای ازخود فاصله بگیر

ببین که چه چیزی تنهایی­ ات را رنج می­ دهد

ببین که خیلی بدشدن

چه قدرخوبی هایت را عذاب می­ دهد

من ازهیچ روزی نوروز راقرض نمی­ کنم

سال که بیاید

سفیدی موهایم لباسِ زمستانی اش را فراموش می­ کند

این کُهنه اسکناس

سکه اش را به هیچ نویی نمی ­دهد

برای سال های دورازخیابان

مقدمه ای را برای جهان نوشته­ ام

مقدمه ای که سطرهایش درشیونِ حرف

برسروسینه می­ زنند

مقدمه ای که

تاریکی درآن رَختِ درخت را مشکی کشیده است

من به خوابِ شما شک دارم

و همیشه با بیداری­ ام می­ خوابم!

عشقِ من یک لبریزِدل انگیزاست

یک ملودی است که آهنگ را درماهِ مه آفتاب می­ کند!

بخوان مرا که کتابی درمن می ­خواند تو را!

هرگز به کسی نگو آباد باش

مردم هرچیزِ آباد را خراب می­ خوانند

من دوبارخراب شدم

یک بارآبادی خودم را خراب کردم

و آن دیگر

به خاطرِعتیقه ای که درخرابه ها خراب شد!

بیا تا شورِاین بختِ بدخانه شویم

شیرین نمکِ هرمزه ­ای که خوشمزه نیست

و ببین که قدرچه قدرکوتاه شد!؟

رنگِ این شورکه تبسم می­ کند

چه قدربه اشک های من شبیه است

و چه قدرصندلی من و تو به هم شبیه بود

تو رفتی و برصندلی نشستی

و من

هنوزکه هنوزه

ایستاده درسروپای خود

صندلی های اتوبوس را می­ شمارم

و می­ خواهم

میزهای جهان را بی شاد غم کنم؟!

شعراز:عابدین پاپی (آرام)

3/11/1401

کرج

شعرمستقلشاعراندیشه
عابدین پاپی متخلص به آرام، شاعر ، نویسنده ، منتقد، روزنامه نگار و نظریه پرداز ادبی و اجتماعی معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید