عابدین پاپی
عابدین پاپی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

«سقف های آزادی را پناه می¬دهند»

پنجره های این جمله را بازکن

بیرون شاید

یک نقطه یا سه نقطه ازویرگول نقطه

انتظار تو را انتظار می­ کِشد

شاید حرفِ شین درمیانِ شینِ عشق

گریه هایش را هنوز

برای روزی مبادا بایگانی کرده باشد

برو

و خودت را به غم های یک شادی بسپار

شاید

دوچشم درچشم های زندگی

تو رافریاد می­ زند

شاید تصویری ازچشمانِ خودت را

درذهنِ قصه ای پرغصه پیدا کردی

اصلا"

داخل بیا و دررا ببند

و برای خودت خانه ای را بساز

که

دیوارهایش

سقف های آزادی را پناه می­ دهند

به تکه ای ازیک رؤیا درود بفرست

و سلام را به خاورِ دوری از میانه پست کن

شاید بی امان

درگرمی خودت جهان را قدم زدی

چشمان ات را برهم بگذار

و سفرکن

به دنیایی که نام اش فصلِ ششم است

همه چیز را به یاد بیار

حتا

ظرفی را که

مظروف اش را درلابه لای تاریخ فراموش کرده

حتا واژه ی سرد را به یاد بیار

که

امیدش را از فصلِ خیال می­ گیرد

سرد باش سردِ سرد

اما نه

مانند سردی که بهمن اش را خاموش کردند!

سرد برای من مثل سرما نیست

مثل درد هم نیست

که

درمانش را به تیمارستان بُردند

من سرد را

از خانه تا مدرسه با تن های خسته دویدم

و از آخر که خواندم

درس شد!

درس نامِ یک کودکِ بیست ساله است

که

نامِ خانوادگی اش را اعدام کردند!

درس نامِ خیابان است

که

از رنگِ خون درس ها یادگرفت

درس شناسنامه من و توست

که

دردرس گفتارهای سرد المثنی نگرفت!

مواظب باش

و بنگر به این صبرکه درکناربی قراری ما

چه آرام می­ گذرد

نگاه کن

به این لبخند که در رنگارنگِ خودش بی رنگ است!

به هرفریادی اعتماد را تزریق نکن

به هر واژه ای که نقطه دارد ؟!

بگذار مثلِ یک سپیدِ تاریک باشی

که

صبح هایش را دردامنه های خودگُم کرد

مثلِ یک احساس

که

شبیه هیچ شعرِحساسی نمی ­میرد

مثل یک دل

که

چون او را نقطه ای نیست

تبعید شد!

دیرگاهی است

این سکوت درآنسوی صداها دفن شده

و خودش را

به زمانی بی آغاز سپرده

که

آغاز نمی ­شود!

زودگاهی است

مرگ درآستینِ خودش به زود آگاهی رسیده است

تودرمچِ کلمات

چگونه می ­وزی

که

تمامِ سطرها را خانه به دوش کرده­ ای!

تمامِ اصل ها و فصل ها سرفه می­ کنند

و عطسه ها به طاعونی فکرمی­ کنند

که

آلبرکامو را به سرفه انداخته است!

یک لحظه فرزند لحظه ها باش

و برو بیرون و دررا بازکن

شاید دردرونِ یک اندوهِ آشفته

گریه ای خنده ی تو را خریدار باشد

شاید ساعتی درقلبِ کلمات

دقیقه ها را دریک ثانیه جهان می ­کند

من آسودگی مرگ را دو ست دارم

و تو

درخستگی این زندگی خسته شدی!

خستگی نامِ خانوادگی من است

اما نامِ تو همه چیز را فراموش کرده

حتا

خاطراتی که دردوردست خاموش نمی ­شوند!

حتا

میزهایی که به جدایی

نیزها

و چیزها

و صندلی ها فکرمی­ کنند

فکرمی­ کنی

با واژِگانِ الف که آغازشویم

مثل آب زلال می­ شویم

مثل آفتاب زیبا؟

نه

نه این طور نیست

جنابِ بله

به بله های خودش هم نه گفته است

تا برسد به این رسیده ها که درچشمِ خود کال می­ رسند!؟

ای کاش

به کاشت های خود اعتماد می­ کردیم

نه داشت هایی که برداشت نشدند!

کاش به واژه هایی فکر می­ کردیم

که

به حروفِ خود آزادی می­ دهند

تا هرجای کلمه که دوست دارند آزاد بنشینند

مثل همین«آزادی»

مانند همین«آواز» و یا همین«راز» یا «آغاز»

و به سانِ:«پرواز»

که

قفس را درکرانه های بی آرزوی خود

دربی کرانه های آرزوی

من

تو

و ایشان

پرواز داد!

من

که واژِگون می ­شود

نم

نم

نم

برمنِ

خود می ­بارد

من

گرگ را تنها

با تن ها و سخن ها

و با دندان های خودش تفسیر نمی ­کنم!

گرگ را

ازهرجهت که بخوانی گرگ است!

شعر از: عابدین پاپی(آرام)

12/10/1401

شعرشاعرزباننو
عابدین پاپی متخلص به آرام، شاعر ، نویسنده ، منتقد، روزنامه نگار و نظریه پرداز ادبی و اجتماعی معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید