عابدین پاپی
عابدین پاپی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

«مُشتِ بی پُشت را بایدکُشت!»

هراسِ من ازشهری است

که

به اندازه ی یک گنجشک پرواز می­ کند

هراسِ من ازکشوری است

که

به پرواز عقاب اش شلیک می­ کند

ما مردمانی آنی و بانی هستیم

و فرزندانمان هنوز رنگین کمان زندگی را ندیده ­اند!

درچشمانِ تو

می­ توان خدا را نقاشی کرد

می­ توان به پائیزی اعتماد کرد

که

نوروزش را درماهِ آذر به قیمت زرمی­ فروشد

دوست دارم

وطنی را پیداکنم

که خدایش مرا تعقیب نمی­ کند

بهارش آکنده ازدرخت سَروْ است

می­ خواهم به سایه ی خود اعتمادکنم

و آفتاب را ازدستِ پادشاهِ شب بگیرم

غمگین نباش

روزخواهد شد

وماه با کمی تأخیر برگونه ی تاریکی می­ نشیند

غمناک مباش

باران که بند بیاید

آسمانِ کلمات خیلی تغییر نمی­ کند

من سال هاست به دنبال سطرهایی می­ دَوَمْ

که

دونده ­ای بی بدیل اند!

ودرفصلِ کتاب همیشه عاشقانه می­ بارند

می ­بارند

چه چیزهایی می­ بارند

اشک

چشم

گریه

ابر

باران

و یاغم هایی که

درعزای زمستانی سرد گرم می­ بارند

مهربانی ­کلماتم ،به پیروزی امید بسته اند

وقتی عشق

درمیانِ انبوهی ازحروف شکست می­ خورد!

این روزها عالی ترازجناب

آقای فقراست

فقرپنجره هایی رو به حنجره دارد

ودرجستجوی آدم هایی است که

برگونه ی دریا چُنان جزیره­ای متروک نشسته اند

فقردریا را درخود غرق می­ کند

بی آن که خودش غرق شود

من سفرِ بی کرانی به کرانه ی سطرها داشته ام

سفری به بی­ کرانگی درد که نامردشد!

درآن جا ساحلی را دیدم

که

لبخندش آمیخته به گریه های گُل بود!

درساحلِ چشمانِ تو

تابستانی خیمه زده ­است

تابستانی که تمامِ برف های زندگی را دریا می­ کند!؟

آه انسان

دیرگاهی است گاهی آهی، درراه می­ رسد

که

هی هی هی

ها ها ها های

خودش را اززمستانِ توگرفته است

زودگاهی است

دردیرگاه تو

به دوست داشتنِ­ کسانی مشغولم

که

به دوست داشتنِ من مشغول نیستند!

همیشه فردایی برای دیروز و امروز ما نیست

تا نیست ها را هست کند

سخت است برای این بخت که اقبالِ مرا پیرمی­ کند

و رؤیا هایم را به دست خوابی می­ سپارد

که

با سلام خورشید درروزی ابری بیدار نمی­ شوند

ایستاده ­ام

روی پای خود ایستاده ­ام

و مدام به نشسته هایی می ­نگرم که خیلی افتاده ­اند

کسی چه می­ داند

لهجه ی یک نقطه ،به چه اندازه روستایی است!

به چه اندازه به کلمه گویش می­ دهد!

دوست دارم

زمستانت را با لباسِ بهمن تزئین­ کنم

توهمانی ای این همانی

که لباسِ خون برتن جنون داری

و با هزاران دریای برف لباس ات را نمی ­توان شست

بنازم شصتِ تو را که با هراشاره ­ای اغیاراست

این روزها

مُشتِ بی پُشت را بایدکُشت!

و انگشت ها برای دستانی کف می­ زنند

که

هنوز مُشت نشده ­اند

لحظه ازخودش تردید دارد

وقتی یک لحظه عاشق چشمانت می­ شود

ازکودکی چشم

چیزی به یاد ندارم

تنها درقرارهای عاطفی بی­ قرارمی­ شوم

و تا غروبِ گیاه چند قدم باقی است

من صبح های برگ را به هیچ دفتری نمی­ دهم

و کتاب خوب می­ داند

درمیانِ این همه

حرف

کلمه

سطر

نقطه

و

ویر­گول

به کدام فصل اعتمادکند!؟

شعراز:عابدین پاپی(آرام)

ازدفتر:سرما سَرِما را گرم می کند

شعرشاعرزباناندیشه
عابدین پاپی متخلص به آرام، شاعر ، نویسنده ، منتقد، روزنامه نگار و نظریه پرداز ادبی و اجتماعی معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید