هراسِ من ازشهری است
که
به اندازه ی یک گنجشک پرواز می کند
هراسِ من ازکشوری است
که
به پرواز عقاب اش شلیک می کند
ما مردمانی آنی و بانی هستیم
و فرزندانمان هنوز رنگین کمان زندگی را ندیده اند!
درچشمانِ تو
می توان خدا را نقاشی کرد
می توان به پائیزی اعتماد کرد
که
نوروزش را درماهِ آذر به قیمت زرمی فروشد
دوست دارم
وطنی را پیداکنم
که خدایش مرا تعقیب نمی کند
بهارش آکنده ازدرخت سَروْ است
می خواهم به سایه ی خود اعتمادکنم
و آفتاب را ازدستِ پادشاهِ شب بگیرم
غمگین نباش
روزخواهد شد
وماه با کمی تأخیر برگونه ی تاریکی می نشیند
غمناک مباش
باران که بند بیاید
آسمانِ کلمات خیلی تغییر نمی کند
من سال هاست به دنبال سطرهایی می دَوَمْ
که
دونده ای بی بدیل اند!
ودرفصلِ کتاب همیشه عاشقانه می بارند
می بارند
چه چیزهایی می بارند
اشک
چشم
گریه
ابر
باران
و یاغم هایی که
درعزای زمستانی سرد گرم می بارند
مهربانی کلماتم ،به پیروزی امید بسته اند
وقتی عشق
درمیانِ انبوهی ازحروف شکست می خورد!
این روزها عالی ترازجناب
آقای فقراست
فقرپنجره هایی رو به حنجره دارد
ودرجستجوی آدم هایی است که
برگونه ی دریا چُنان جزیرهای متروک نشسته اند
فقردریا را درخود غرق می کند
بی آن که خودش غرق شود
من سفرِ بی کرانی به کرانه ی سطرها داشته ام
سفری به بی کرانگی درد که نامردشد!
درآن جا ساحلی را دیدم
که
لبخندش آمیخته به گریه های گُل بود!
درساحلِ چشمانِ تو
تابستانی خیمه زده است
تابستانی که تمامِ برف های زندگی را دریا می کند!؟
آه انسان
دیرگاهی است گاهی آهی، درراه می رسد
که
هی هی هی
ها ها ها های
خودش را اززمستانِ توگرفته است
زودگاهی است
دردیرگاه تو
به دوست داشتنِ کسانی مشغولم
که
به دوست داشتنِ من مشغول نیستند!
همیشه فردایی برای دیروز و امروز ما نیست
تا نیست ها را هست کند
سخت است برای این بخت که اقبالِ مرا پیرمی کند
و رؤیا هایم را به دست خوابی می سپارد
که
با سلام خورشید درروزی ابری بیدار نمی شوند
ایستاده ام
روی پای خود ایستاده ام
و مدام به نشسته هایی می نگرم که خیلی افتاده اند
کسی چه می داند
لهجه ی یک نقطه ،به چه اندازه روستایی است!
به چه اندازه به کلمه گویش می دهد!
دوست دارم
زمستانت را با لباسِ بهمن تزئین کنم
توهمانی ای این همانی
که لباسِ خون برتن جنون داری
و با هزاران دریای برف لباس ات را نمی توان شست
بنازم شصتِ تو را که با هراشاره ای اغیاراست
این روزها
مُشتِ بی پُشت را بایدکُشت!
و انگشت ها برای دستانی کف می زنند
که
هنوز مُشت نشده اند
لحظه ازخودش تردید دارد
وقتی یک لحظه عاشق چشمانت می شود
ازکودکی چشم
چیزی به یاد ندارم
تنها درقرارهای عاطفی بی قرارمی شوم
و تا غروبِ گیاه چند قدم باقی است
من صبح های برگ را به هیچ دفتری نمی دهم
و کتاب خوب می داند
درمیانِ این همه
حرف
کلمه
سطر
نقطه
و
ویرگول
به کدام فصل اعتمادکند!؟
شعراز:عابدین پاپی(آرام)
ازدفتر:سرما سَرِما را گرم می کند