نویسنده: عابدین پاپی(آرام)
به راستیچرا وبرای چه چیزهای یا چهکسی مینویسیم؟ اگرچه تعاریف زیادی را عقلای دانش ازاین که چرا مینویسیم ارائه دادهاند! اما میتوان گفت که هنوزکسی نمیداند چرا مینویسیم ؟! نوشتن یک امرِغیرعادی است و نابه هنگام ذهن فرد را تسخیر میکند. نه موج است و نه طوفان بلکه درمعنایی ازبیمعنایی دروجودِ فردِ نویسنده رخنه میکند. ذهنانسان همه چیز و همهکس را میتواند بنویسد ازآمال و آرزوهای برباد رفته تا آرزوهایخوشایندی که به خاطرهها تبدیل شده اند اما باز هم نمیتوان گفتکه نویسندهخاطرات و آرزوهایخودم،خودش وخودت را مینویسد. تمرکز نویسنده برروی چیزها وکسانی است که حداقل هنوزکسی نشدهاند اما حداقل تجربهای تلخ یا شیرین ازخود را درکارنامهی هستی دارند. زیست اجتماعی فرد و نوع آموزش و پرورش فکراو و این که با نویسنده چه رفتارهایی شده و این رفتارها چگونه با جامعه برخورد میکنند درنوشتن تأثیر به سزایی دارد. برخورد با نویسنده تبدیل به بازخوردهایی میشود که همین بازخوردها بیانگرِ نوع نوشتارهای اوست . درشعر تنها بحث شعور و فراستِ آگاهی مهم نیست بلکه متناسبِ با مناسب بودن ها و تناسبِ با نامناسب ها نیز بسیار مهم است.درشعر شما نمیدانید برای شعورِچهکسی مینویسید مگراین که شعرِشما نسبتی دیرینه با شیرینه های عقل و عقل گرایی داشته باشد . اگر راهنمای شاعرعقل باشد درانتخاب سوژه ها مختار است اما اگرشاعری عاشق پیشه و مجنون باشد درانتخاب سوژه ها ازهمهی« بودنها» عبورمیکند . شاعردرلحظه ها زندگی میکند تا که قرن ها را بسازد و ازاین منظرنظراین استکه: «پایان معنایی ندارد/ مانند جمله ای باش/ که/ درآخر آن به جای یک نقطه، سه نقطه گذاشتهاند!
نویسنده و شاعرِنویسنده بایستی این جور باشد تا که به عنوان یک آغازِ بیپایان به جامعه معرفی شود. درپایانِ هرجملهای بایستی به آغازی دیگر فکرکرد وتوقف فکر به منزلهِ مرگ مُفکرِذهن وسیالیّت اندیشه و زبان است. نوشتن زمانی معنای خودش را درمییابدکه: «خودم» و«خودش» را پیدا کند و من بعد به دنبالِ «خودت» باشد . اگرنویسنده خودم را به طورکامل تحلیل و تجلیل کند در واقع به خودِ واقعی خویش دست یافته است.سوژهی مد نظرنویسنده برای نوشتن ابتدا خودش است که این خود به وسیله ی«خودم» حاصل میشود. اختیاردرنوشتن مهم ترین اصل است اما انتخاب یک امرتجربی و سلیقهای است زیرا که همیشه با اختیارکردنِ یک نشانه نمیتوان به یک انتخاب حتمی دست یافت. جبرتاریخی و طبیعی و حتا دترمینیسم اجتماعی ازعواملی است که مقوله ی شدن را ازشما درجوانبی خواهد گرفت. نویسنده همیشه امکان پذیرها را تبدیلِ به امکان ناپذیرها میکند وسروکارش با قاعدهی ممکن ها و غیر ممکن هاست که براساسِ اوضاع و شرایطِ اجتماعی تغییر رویکرد و زبان میدهد .ممکن استکه دریک بازه زمانی امکان ناپذیرها را درقالبی امکان پذیر به دایرهی فهم و درک بکشاند تا که به یک «خودت» به معنی واقعی برسد. خودت باش تا بتوانی خودم وخودت را به خوبی تمیز،تشخیص و تحلیل کنی.به هرروی، بدونکلمات نوشتن بیمعناست اما بیکلمه هم میتوان کلماتی را برای ذهن و زبان تعریفکرد که دربافتِ مکان خود را بیتعریف ارائه مینمایند! زندگینویسنده نوشتن است و نوشتن با ابزاری به نام کلمات معنا مییابد.حرکتِ قلم بررویصفحهی کاغذ که صریر قلم را ایجاد میکند با نوشتن آغاز میشود وبدونِ ابزاری به نام کلمات حرکت تبدیلِ به ایستایی میشود. نویسنده نه آنگونه چیزها را مینویسد که همه دوست دارند و نه اینگونهکسان را مینویسدکه همه دوست ندارند بلکه فیمابین ایندو،خودم وخودش را برای خودت مینویسد که این خودت میتواند فهمیاز مفاهیم طبیعی و اجتماعی باشد. من تجربهای را مینویسم و شما نیز تجاربی را برروی صفحهیکاغذایجاد میکنید و آن دیگر بیتجربگی ها را تجربه میکند اما وجودِ نوشتن من با شما و آن دیگرازیک موجودیّت بهره مند نیست. نوشتن به دو بخش ِهست ها و نیست ها نیزتقسیم میشود. یک متن تا زمانی که با نویسندهاست هست فرض میشود اما با مرگ نویسندهیخود به دنبالِ یک هست ازبرای نوشتن نیست های خویش است.جهانِ نویسنده به دو بخشِ پیدایی و ناپیدایی منقسم میشود: پیدایی ها را تفکرِ نویسنده پیدا میکند و اینکشفِ همان معانیدرپیدایی هاست و ناپیدایی ها را زمانی میتوان کشف نمود که شما به یک پیداییدرقلم دست یافتهاید. پیدایی درقلم با کمک زبانِ جامعه و بافتِ فرهنگی همین جامعه به دست میآید. مُفکرکسی است که ناپیدایی ها را پیدا میکند. تا پیدا نشوید ناپیدایی ها را فهم ودرک نخواهیدکرد چون همهینشانه ها یک ناپیدایی دارندکه توسطِ فردِ مُفکر پیدا میشوند. نوشتن هم نوشتنِ معقول هاست و هم نوشتنِ نامعقول هایی است که یک روزی معقول میشوند. من مینویسم تو مینویسی و اومینویسد و هرسه تای ما درمقوله ی نوشتن با هم اشتراک فهم داریم اما چگونه نوشتن هاست که تفاوت ما رادرنوشتن معین و مشخص میکند.یکی چه گفتن را مینویسد وآن دیگر چگونه گفتن را به جامعه میآموزد . یکی بر مبناگرایی معتقد است ودو دیگر، به قاعده و روش پایبند است.چه گفتن ها یک روندِ خطی و تکراری دارند که ریشه ی خود را ازکهن الگو ها و پارادایم های تاریخ اقتباس میکنند و ما را با تکرارمعنا و زبان نیز مواجه میسازند اما چگونه گفتن یک نوع صیرورت یا شدن است که ما را با:«فرهنگ بالندگیدرزبان» آشنا میکند. هرحرفی را نمیتوان کلمه کرد و هرکلمه ای هم شرایط جمله شدن را ندارد.جمله با پایان یک نقطه خودش را به خودت معرفی نمیکند .آنان که قصدِ برآن دارند تا که درنوشتن »هیچ ها» را برجسته کنند درواقع با کشفِ قواعدِ درمعنای آفرینش اغیارند واین بیگانگی خود عاملی شدهکه «همه ها» را از یاد بردهاند.ذهن ما تا زمانی مالِ ماست که قابلِ کنترل باشد وگرنه به اسبی توست تبدیل میشود که دیگر افسارشدردست مانیست. اسبِ نوشتن یک افسار دارد که باید دردستِ قلمِ نویسنده باشد تا که او را به ناهمواری های مخاطره برانگیز سوق ندهد. یک نویسنده علاوه براینکه مسئول ذهنخویش است درواقع مسئول ذهن طبیعت و جامعه نیز میباشد. ممکن است که نتواند آینده را بسازد اما درحالی زندگی میکند که برسردرآن میتوان تابلویآینده را نصب کرد. اینکه میگوئیم ما مسئول ذهنِ دیگران نیستیم حرف درستی است اما این روند از فهم درمورد افراد معمولی صدق میکند ونویسنده درواقع مسئول ذهن خویش و جامعه است.تابلوی راهنمای جامعه نویسندگان اند که مسیرصحیح و ناصحیح و مُغلط را به آن ها یاد میدهند. نویسنده باید «فرهنگ نوشتن» را یادبگیرد ؟ به راستی فرهنگ نوشتن به چه معناست؟ آیا میشود هرچیزیکه به ذهن ما آمد آن را بنویسیم و خودمان را نویسنده قلمدادکنیم ؟ هرنویسندهای از یک آداب و رسوم و معانی و اعتقاداتِ مشترکی همراهِ با زبانی واحد برخوردارشده و براساسِ همین پایه ی فکری قلم میزند. کتاب یک آینهیصادق است که جامعه را بایستی همان طورکه هست درخود به نمایش بگذارد . واقعیّت کتاب همان تصویری واقعی ازجامعه است وگرنه فرهنگ نوشتن به سمت بد فرهنگی هدایت میشود.برخی اعتقادِ به نوشتن ِبدفرهنگی ها را دارند که بدفرهنگی نمیتواند فرهنگ باشد. انسان ازخود که بگذرد به خودم میرسد واین خودم به خودت به منِ واقعی مبدل نمیشود بلکه به آن خودتی تبدیل میشود که با ویژگی های خودش همگِن و همگام است.نوشتن باید به یک حالتِ آگاهیبرسد و من بعد فراآگاهیخود را برپایه و مایهی همان آگاهی تنظیم کند تا که به طورمنظم و منسجم درمسیرخودش به جامعه ی هدف خود و خودت دست یابد.کارِنویسنده پردازش به ایده های واقعی است نه دیدههای کاذب که دیده ها را نادیده جلوه مینماید. فرهنگ مطالعه مهم ترین عنصریاست که مسیر نویسنده را درنوشتن مشخص میکند. هر کتابی را که میخوانید درواقع به ذهنِ خود کلماتی را اضافه کردهایدکه این کلمات در اندیشگی شما نسبتِ به مناظرِ فرآرو وتصمیم در رفتارفکر و بافتارزبان تأثیرمستقیم دارند.پیآمد فرهنگ مطالعه منجربه فرهنگِ نوشتن میشود و این فرهنگِ نوشتن جامعه را به دوشقآسودگی و آلودگیتقسیم میکند.آسوده شدنِ ذهنخواننده موجبِ آسایش روح و آرایش روان میشود و آلوده شدن ذهن خواننده منجرِ به افسردگی ذهن و فرسودگی زبانخواهد شد.پس عالی فکرکنید تا به عالیترین اندیشه دست یابید وخوب بخوانید و زیبا بنویسید.مهربانی را ازکتاب بیاموزیدچون کلمات زیادی را درآغوش دارد.