درحال و هوای بهمنِ سخن بودم
سرما درسرِما آغازشد
سخنی از یک چشم
که برای گرمای آفتاب بایگانی کرده ام
شاید روزگاهی ازآگاهی برسد
و این آسمان بی خورشید ببارد
دست های ما جوان مردانه هم که گرم شوند
پیرهای این خیابان را نخواهند ساخت
ساخت
ساخت با باخت تفاوت دارد
شما وقتی ساخته می شوید
باید به فکرِ زمانی باشید که باخته نشوید!
من خودم را درقرن های پیش ساختم
اما شما را درخودم ناجوانمردانه باختم!
برگرد
ازخیابان های پاریس
با کلماتی که
درپردیس با خود خیسِ خیس به پاریس بُرده ای
این کلمات هرشب درذهن تو فرسنگ ها را
به سوی سنگ های پار تا پاسارگاد طی می کنند
گاردگرفتن برای خودت خوب نیست
یکهو دیدی که خودت را توسطِ خودت به قتل رساندی!
تو خوب ها را خوب می دانی که چگونه عالی می شوند
تو خوب می دانی
هنوز
مشتی ازخاکِ تن را برای وطن نزدِخود نگه داشته ای
درقبله ی تو قبیله ای سراغ دارم که هنوز
به «پست های» مدرن سنتی فکر می کند
من عشق را
قرن هاست که برایتان پست کرده ام
اما گویا هنوز به دستِ تان نرسیده است!
نرسیدن
همیشه با همیشگی های من «همیشه» بوده است
من برسالِ بال ها یال های هرخاطرهای را به یاد دارم
درخاطرم به خطورهایی فکرمی کنم که خطر شدند
به فاصله ی بین مدرسه و خودم می رسم
که یک رسیده ی نارسیده بود
من لقمه های آرزویم را نان نکرده ام
هروقت که می خواهم برسم
ناگهان خانه ام را سیلی ازکال های رسیده می برد!
این بادِ سخن گو مثلِ ابرهایی است که
درنمی بارم های خود می بارند
این داد و یادِ سخن جوی هم
هرگز یادی ازجویای دادِ ما نکرد
بیا تا با هم اسفندِ این نوروز را بی هم قدم بزنیم
من فروردینی می شناسم که
گذشته هایش مانندِ آذرمی بارند
باریدن نامِ چشمان من است
این قدر باریده ام
که گویی نامِ بزرگِ من جنابِ نباریدن است!
من برای هر برگی باریده ام
برای هرنقطه ای که دوست دارد
دلِ جمله ای را شادکند
برای چشمانِ رنگ پریدهای تو هم پریده ام
من تا بامِ کامِ لبانِ عشق هم پریده ام
برای سئوال های بی جواب و آب و تاب هم باریده ام
حتا برای گریه های خندانِ باران هم باریده ام
کاش
دردنیایی
به دنیا می آمدیم که درجای خودش محکم بود
فرقی بین کَم و محکم است
کم به زیاد فکرنمی کند
اما محکم به کمی فکرمی کند که زیاد است
کاش
ناگهان دردستِ خودم نمی افتادم
ارتفاع هرکسی به اندازه ی ارتفاع خدا که نباشد
خدایش شکسته می شود
و نمی شود
پاره های این فکر را
درپاره پاره های زندگی به هم دوخت
پاره ی تنِ ما پاره که می شود
برهنگی خود را درهیچ کهنه گی نمی توان دید
این ارتفاع که به تماشای دماوند نشسته است
خیلی برخاسته تا نشسته است
هیچ آتشی دستانِ ما را گرم نمی کند
وقتی سرما سرِما را داغ می کند
و تاریکی در برابرِ شیونِ فصل ها
درهنگامه ی خودش بی هنگام می شود
بیا ای داد تا مداد باشیم
مداد نامِ خانوادگی داداست
من سال هاست که زندگی را با مداد می نویسم
اما خودکارِ تو مرگ را با خودنویس می نویسد
من درچشمانِ شعرهای سرخ قدم می زنم
و تو
شبیه احساسِ یک رُخ که وقتی حسِ پژمردگی کرد
به فکرخودکشی افتاد
هیچ برگی مانند سبزهای قلم موسیقی اش فَرَّاخ نیست
نزدیک بیا ای دورترین لباسِ سرخ
دیرگاهی است برهنگی خودم را با لباسِ تو گرم می کنم
بیا ای فصلِ فراخ از واژه های باخ
هیچ می دانی
من زندگی را درادامه های چشم تو ادامه می دهم
می دهم
اما به هرکسی دل نمی دهم
و تو
فرزندِ نمی دهم های این می دهم
که
چشم های زندگی را از دست می دهد
راستی نگاه بدونِ چشم چگونه عاشق می شود
وقتی بال های من
برای پروازِ آزادی از دهان افتاده اند
بیا دورترازهر بیا بیا
ای غیبتِ آباد که سوارِ برباد یاد می شوی
بیا ای نگاهِ بی چشم و خشم
من به سانِ رودی ام که سنگ را شعله ور می کند
مانند گرسنه ای
که
با گریه ای خوش مشرب سیرمی شود
بیا نزدیک بیا تا با هم تیک شویم
این روزها
هیچ جفتی جفت و جور نمی شود
و باید جَورِجَورهایی را بکشیم که جُور نشدند!
بیا
شاید با هم عاشقِ بارانی شدیم
که
از نسلِ یاران است؟
بیا وکلمات را هرجورکه هستند ببین
شاید یک روزی دیده شدی؟!
من کفش هایی را سراغ دارم که
درپاهای شما دونده ی خوبی اند
و دست هایی راکه
دردست های شما دست می شوند
چگونه می شود
ازشکوفه ها نوشت
وقتی هیچ رؤیایی جادوی خودش را رئالیسم نمی کِشد
وقتی آه
درگداخته گیِ خویش گداخته می شود
این روزهاطعم دیروزمی دهند
وهیچ شقایقی عاقل نیست
به سرش که بزند
دقایق را دریک ثانیه دیوانه می کند
بی دار بیدارشو
که نامِ دیگرِخواب است
این روزها
درختان درراه پیمایی هر ابری شرکت می کنند
باید برگونه ی قلم سخن شد
سخن را مثلِ من می توان بوسید
من فریاد شما را می بوسم
و هرحرفِ آرام را اقیانوسم
و تو زخم خورده ی دوشی
و برای آزادی
خونِ وطن را می پوشی!؟
شعراز: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ: حسرت این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!