این اشاره به آن است
اشاره به
انگشتِ اشارهای که افسرده می زید!
درمُردگی پژمردگی خود ،بی تاب است
وازتمامِ تام ها و نام ها گریزان
ازتمامِ کام های جهان
تنها کامِ شیرین خودش را به یاد دارد
حالا
باهمین اشاره برگونه های تو دست می کِشم
می کِشم دستانِ خودم را
به سوی خودهای خودکارِچشمانت
که تو را به جای
همه ی هیچ های جهان دوست دارم
تو را به جای آبی که برف می شود
دوست دارم
و به خاطرِنخستین گریه ات
که
شبیه موهای بلندِ یک زن لبخند می زند
بنگر
به اشک های من
وقتی که درلابه لای موهای باران مهربان می شوند
من کمی زیادتر ازهمدردی ام
که
هم دردکشید
و هم تمامِ کشیده های جهان راکِشید
کِشیدن هنرِ زیبایی است
آنگاه که توسطِ چشمانِ خمارِسیگار کشیده می شوی
وقتی تمامِ واژه های هم درد را
از صبح تا شب بردوش می کِشید!
وقتی رنج خودآگاهِ خود را می خوری
که
همه ی مردم دردنیای آن زندگی می کنند
جزخودت که درناخودآگاهِ خودت زندانی شده ای!
همراه شدن خوب نیست
وقتی با کسانی همراه می شوی
که
بی همراه تو را همراهی می کنند
با دستانت
میتوان بهترین موسیقی جهان را نواخت
می توان گیسوانِ آفتاب را عاشق کرد
دستانِ تو نقاشی است که
وحدتِ مشت ها را
درخیابانِ آزادی ترسیم می کند
با دستانِ تو
می توان بلندترین رمان زندگی را نوشت
می توان غم های غمناکی را سُرود
با چشم های تو
می توان برای همه ی فصل ها عزاداری کرد
می توان همه چیز را دید
جز آغوشی که مهربانانه خاموش می شود!
آری
با چشم هایت
میتوانی عینِ عشق را عاشق کنی
عینِ این همه حرف که درهیچ زمستانی برف نشدند!
عینِ همین خیابان که
میدانَش مشحونِ ازبیابان شد
فریادِ مرا از دورمی شنوی
منی که
درآنسوی نزدیکی ام از شما دورترم!
همیشه فریاد را به یاد داشته باش
حتا زمانی که
دستانِ کودکی معصوم دستِ تو را می خواند
وقتی به دستانت قفل زده اند
اما اشکِ نگاهت قرمزمی بارد
پنجره را بازکن و زندگی را ساز
و قطعه ای برای صدای قشنگِ این باران بساز
او به چشمانت رسم باریدن را خواهدآموخت
حتمن به توخواهد گفت:
با چه چشمانی درعزای قلم اشک بریز
آهای فریادِ لجباز؟
جایی که سکوت صدایی ندارد
فریادِ من همانجاست!
همانجا که
هررنِگِ سیاهی را شلاق می زنند
همانجا که
هرسپیدی به خاطرِ سفیدی اش سرخ می شود
آنجا که کَرآبادی برپاست
که
کسی صدای رنگ های دنیا را نمی شنود
نگریستن چه زیباست
نگریستن به سیب
یعنی کمی قرمزِ پیشِ پا افتاده
و نگریستنِ به توی ادیب
مانند آبی است که به دریا ایمان می آورد
نگریستنِ به تو
درکِ یک اتفاق است
که
اتفاقی اتفاق می افتد
مثلِ یک میوه می ماند
که برای افتادن آماده است
افتادن...
چه فرقی می کند
ازارتفاعِ خدایی هزارساله بیفتیم
یا درقله ی آسمانی که خورشیدش نشسته می افتد!؟
یا ازارتفاعِ انسانی که
چسبیده به گناهش تا که نیفتد!
دردهانِ این سرمای ستمگر
هیچ گرمایی سرد نمی شود!
و هرتبسمی بی خانمان است
من ازانتهای جهنم می آیم
با سبدی ازشاخه های بهشت
که
مزه ی زمستان می دهند
سال هاست
درشمالِ خودم جنوبی را سراغ دارم
جنوبی که هرروز
به چشمانِ شمال قسم می خورد!
گویا عاشق شده است
او نیز درجهنمِ خودش به بهشتی فکرمی کند
که
براریکه ی شادی نشسته است
نشستن کارِجنابِ جنوب نیست
او باید هرصبح خودش را
برای ایستادن آماده کند؟!
دلبستگی های من چقدر شبیه وابستگی هاست
شبیه یک فضای پاستورال که
هزاران شهردرآستین دارد
شبیه یک نگاهِ عتیقِ عمیق که
مدرن ها را به فالِ نیک می گیرد
می خواهم
با زخم های همیشه
نه همیشه که همیشه «تر» باشم
اما
درکویرِاین کلمات هیچ سطری خیس نیست!
فرقی میانِ میان وکیان است
فرقی میانِ نیست و بیست
آنگاه که بیست ها همه نیست می شوند؟!
آه نگو که هرگویی گویا نیست
و نمره ی هربیستی نیست است؟!
می خواهم که به می خواهدِ تو برگردم
به مزه ی جنوبِ خودم
درآنجا شورها را هم می توان شیرین خواند
و هنوز
کورها برای بینا شدن فرصت دارند
وسطِ این سطر
خودم را می نویسم
شاید کلمه ای به خودآگاهی رسید
و خودِ ما راآگاه کرد
آوای این آوارآکنده ازفیگورهای فراشعراست
و شعر
درفروشعرِخودش فرو می ریزد!
چه باید گفت ای نام؟
وقتی گُم ، گُمنامِ زندگی است
و هیچ مرگی درخوانشِ خود پیدا نیست
اینجا هواکاملن سیاسی است
وهرپرچمی به اندازه ی خودش ایمان دارد
جز پرچمی که
باد درموهای آن می وزد!
شعراز:عابدین پاپی(آرام)
ازدفترِشعر:
حسرتِ این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!