شعریک:
وقتی به جای سواد بی سوادی مُدشد
آدم اسیرِجهل و غرورِخودشد
این یک درآرزوی لیسانس و آن دیگر
دکترایی گرفت و ازخود بی خودشد!
شعردو:
جامانده ی سطری ازدیروزم
از بهرهمین است که می سوزم
تو پالتوی این قافیه و من نیز
یک دکمه برای ردیف می دوزم!
شعر سه:
با رفتنت ماهِ دلم تیره شد
خورشید به چشمانِ خودش خیره شد
خیلی نوشتم و حذف کردم تو را
تا عشق وسط پرید و ذخیره شد!
شعرچهار:
مانند شبی که شبیه روز است
گویی که دیروزمان هم امروز است
وقتی که هیچ چیزی سرِجایش نیست
آذر به جای فروردین نوروز است!
شعرپنج:
وقتی که نوشتن با حس هم راز می شود
تمامِ خطوطِ بسته ی دل باز می شود
درآخرین دفترِ شعرم چنین گفته ام:
قلم با حرف آخرِ عشق آغاز می شود!
ازدفتر ِشعر: تولدی بی صدا