آروم کنار دیوار وایسادم و در انتظارش کمین کردم.
این دیت هفتم مون بود، مهمترین دفعه ای که قراره همدیگه رو ببینیم!
چند روز پیش بحث خیلی سنگینی داشتیم، گرچه معمولاً بعد بحث هامون نزدیک تر میشیم، ولی این دیت برای کاهش تنش باقی مونده اهمیت زیادی داشت.
دیدمش، برخلاف همیشه اینبار لباس روشن تری پوشیده بود، خیلی بهش میومد. یواش یواش بدون اینکه چیزی بهش بگم شروع کردم کنارش راه رفتن، پنج دقیقه تو فاصله چند سانتیش راه میرفتم و هر از چند گاهی سرمو میاوردم جلو تا یه نگاهی به صورتش بندازم.
نگاهش رو میدزدید و کیفش رو بالا گرفته بود، مشخص بود منو نشناخته و اماده ست بکوبه تو سر این پسر مزاحم، چقدر دوست داشتنی بود!
«نشناختی؟»
«هییکککک، توییی؟!»
از جا پرید و چیزی نمونده بود از پله برقی بیوفته پایین، دستش رو تو دستم قفل کردم و به قیافه بانمکش خندیدم.
«خیلی تغییر کردی!»
«خب یا یه ادم مهم قرار داشتم، باید تیپ میزدم😌»
برخلاف من دستش همیشه یکم سرد بود، اما این سرما رو با دنیا عوض نمیکردم، جوری که فقط نگاه خودش میکنم نگاهش میکردم، ساکت ساکت بودیم.
متوجه نگاهم شد و خجالت زده سرش رو انداخت پایین، عاشق وقتی بودم که با نگاهم ذوبش میکردم.
«چ...چیه؟»
چقدر صداش رو دوست داشتم، نرمی ابریشم و زیبایی ترانه رو یک جا داشت.
لبم رو به گوشش نزدیک کردم و زمزمه کنان گفتم:
«دلم برات تنگ شده بود نفسم»
بعد فاصله گرفتم و از تغییر رنگ مداومش لذت بردم، چقدر نازه خدااااااا...
آروم از تپه های کوچیک پایین میرفتیم تا بریم کنار رودخونه، نسبت به آخرین باری که اینجا بودیم خشک تر شده بود ولی بازم واقعا با صفا بود.
«نه دیگه خودم بیام، کسی لازم نیست دستمو بگیره هاااا!»
از لحن اعتراضش خندم گرفت.
«اها ببخشید»
رفتم و دستش رو گرفتم تا بتونه راحت بیاد پایین، سنگ زیاد داشت و واقعا ممکن بود بیوفته. رسیدیم کنار رود اما آخرین بخشش خیلی بلند بود و نمیتونست بیاد.رفتم و دستش رو گرفتم تا بتونه راحت بیاد پایین، سنگ زیاد داشت و واقعا ممکن بود بیوفته. رسیدیم کنار رود اما آخرین بخشش خیلی بلند بود و نمیتونست بیاد.
«اومم...عیب نداره تو برو من این بالا...جیغغغ»
بدون اینکه بفهمم چیکار میکنم رفتم پایین، بعد از زیر شونه هاش بلندش کردم تا بزارمش زمین، همینجوری رو هوا مونده بود و خشکش زده بود، عاشق قیافه خجالت زده اش بودم، چند ثانیه نگاهش کردم و از ظاهر هنگ کرده اش لذت بردم.
گذاشتمش پایین ولی هنوز چشماش رو باز باز کرده بود و به افق خیره شده بود. نیشخندی زدم و مشتم رو پر اب کردم.
«جیغغغغ!»
از سر و کله اش آب میچکید، افتاد دنبالم و منم پریدم رو سنگ وسط رودخونه، میخواستم براش زبون درازی کنم که یهو یه مشت اب پاشید تو صورتم.
«ایییی»
«حقته!»
توی ماشین کنار هم نشسته بودیم، مثل همیشه رفتیم پشت تا پیش همدیگه باشیم. هرچقدر که میگذشت بیشتر و بیشتر از دنیای کسل کننده بیرون فاصله میگرفتیم و وارد دنیای کوچیک خودمون میشدیم.
بهم تکیه داده بود و سرش رو گذاشته بود رو شونه ام. اروم نوازشش کردم. موهای نرمش رو، دستای ظریف و کوچولوش رو. درحالی که هنوز دست هامون بهم قفل بود آروم آوردمشون بالا و بوسیدم شون.
یک بار دیگه چهره اش تغییر رنگ داد، همیشه خجالت کشیدنش رو دوست داشتم، اما توی دنیای کوچیک من چیزی زیباتر از اون وجود نداشت.
«اهای دیوونه؟»
«اوم؟»
«عاشقتم»
چیزی نگفت، اما دیدن لبخندش برام کافی بود.
مدت هاست راجبش نتونستم توی دفتر خاطراتم بنویسم، دفترم پر شده از خاطرات نصفه نیمه ای که وسط نوشتن شون تو دنیای خیالی خودمون فرو رفتم و تا مدتی بیرون نیومدم.مدت هاست راجبش نتونستم توی دفتر خاطراتم بنویسم، دفترم پر شده از خاطرات نصفه نیمه ای که وسط نوشتن شون تو دنیای خیالی خودمون فرو رفتم و تا مدتی بیرون نیومدم.مدت هاست راجبش نتونستم توی دفتر خاطراتم بنویسم، دفترم پر شده از خاطرات نصفه نیمه ای که وسط نوشتن شون تو دنیای خیالی خودمون فرو رفتم و تا مدتی بیرون نیومدم.مدت هاست راجبش نتونستم توی دفتر خاطراتم بنویسم، دفترم پر شده از خاطرات نصفه نیمه ای که وسط نوشتن شون تو دنیای خیالی خودمون فرو رفتم و تا مدتی بیرون نیومدم.
توی خیال پردازی هام و نقشه کشیدن هام برای اینده دیگه فقط خودم نیستم، خودمو و خودت رو تو دفتر کارمون میبینم، خودمو خودت رو تو مسافرت، فقط ما دو تا. انقدر بودی که انگار از روز اول زندگیم پیش من بودی.
میدونی که به هیچ وجه از رابطه عاطفی خوشم نمیومد، حتی الانم همینطوره، تنها دلیلی که عاشقم، اینه که عاشق تو بودن خیلی قشنگه
دوستت دارم باگ کوچولوی اعتقادات من:)