بله شکستم، بارها و بارها، هرکاری که توی زندگی خواستم انجام بدم تمام دنیا بر علیه من شد و زمین خوردم، اما یک چیز رو خیلی خوب یاد گرفتم.
استقلال همه چیزه، هرچیزی که تو رو به دیگری وابسته کنه در آخر به زمینات میزنه.
عجیب نبود که دیدگاه چندان مثبتی نسبت به عشق و عاشقی نداشتم.
«پس تو یه رباتی نه؟»
صدایی شیطنت آمیزش دلم رو لرزوند، هرچند کوتاه نیومدم و همون موقع لقب ربات برام انتخاب شد:)
بدون اینکه بفهمم آرامش دلم شده بود، مهم نبود که چه اتفاقی بیوفته، وقتی کنار اون بودم بهش میخندیدم.
بله، ربات قصه ما عاشق شده بود، یه جادوگر پیدا شد و مثل قصه شهر ٱز، بهش یه قلب دادن، من جادوگر شهر ٱز خودم رو پیدا کرده بودم...
حالا دیگه تنها نیستم، همیشه رویای انجام کارهای بزرگ رو داشتم، اما الان، رویای انجام کار های بزرگ رو با اون دارم، و...اون رویاها خیلی قشنگ شدن:)
وقتی که داره ربان قرمز کلینیک روانشناسی واروژ رو قیچی میکنه با شوق و ذوق براش دست میزنم.
وقتی بالاخره یه ملک خاک گرفته میخرم تا به عنوان ساختمون شرکتم ازش استفاده کنم، با سلیقه اش اون ساختمون رو قشنگ میکنه و درحالی که بهش میگم: «به خدا من از این چیزا سر در نمیارم» حرص میخوره.
وقتی که باهم یه باغ درست کردیم، ریسه های گلش تمام دیوار های باغچه کوچیک مون رو پوشونده، گل لیلیوم هم داریم:)
چقدر به قیافه بانمک و شیرینات وقتی ازم خواستی یه لحظه استراحت بدم، و منم گفتم در «ازاش چی برای معامله بهم میدی؟» و توهم حرص خوردی خندیدم.
در نهایت وقتی که آخر شب، تو آغوش من نشسته و باهم تلویزیون نگاه میکنیم، ولی حواس هیچ کدوم به فیلم نیست، چون غرق صحبت با هم دیگه ایم.
زندگی من تغییر کرده، اما نه، بزار اینطور بگیم، بالاخره با پیدا کردن بخش گمشده خودش کامل شده.
دلم لک زده برای چهره سرخ و خجالت زدهاش، وقتی که موقع غروب خورشید، بغلش میکنم،به چشمای بادومی درشت و با نمکش خیره میشم و میگم:
«عاشقتم:)»