سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

او زنگ زده بود...

درون افکارش غرق شده، دست و پا میزند،موج آن را با خودش میبرد، ثانیه زیر آب و ثانیه ای روی آب وضعیت ناپایداری دارد، موج ها آن را بهم پاس میدهند، کارش به جایی باز شده که موج ها هم آن را پاسکاری میکنند.
صدای تلفن باعث میشود لیوان قهوه روی سرامیک بیوفتد و قهوه همه جا پخش شود، صدای تلفن او را از غرق شدن نجات داد، تلفن را بر میدارد:
+: الو؟
_: سلام، حالت چطوره؟؟
شوکه شده است، تلفن را قطع میکنند، که بود که آنقدر صدایش شبیه خودش است، که بود؟؟
لیوان پر از از آب را سر میکشد، تا ضربان قلبش را کمی ارام کند، که دوباره صدای تلفن باعث میشود یک لیوان دیگر به به نابودی برسد
تلفن را میدارد
+: بله؟
_: از کی رسم دوستی قطع کردن تلفن بر دیگری بود؟؟
+: شما؟؟
_: همانی هستم که به دلیل شنیدن صدایش تلفن را به رویم قطع کردی
+: حرفت چیست؟؟
_: خواستم حالت را بپرسم
+: خوب نیستم، اصلا خوب نیستم
هق هق های او شروع میشود، هق هق هایی که زمانی که شروع میشود تا نیمه شب ادامه میابد و نیمه شب تبدیل به خون گریه میشود، خون گریه هایی که تا صبح ادامه دارد.
_: میگفتی مسئله و گرفتاری ات منم، منم رفتم یک نیمه شب ای که خون گریه میکردی ترکت کردم، حال خواستم زنگت بزنم و بپرسم مسئله ات حل شد یا نه؟؟هنوز هم خون گریه میکنی؟؟
+: بله، بله، مسئله زندگی پوچ و بی معنا من نه تو بودی، نه من، نه کسی دیگر، مسئله زندگی پوچ و بی معنا من مانند خودش گنگ است، گنگ و بی مفهموم .
_: برای منم همینطوره، دلم برای همه چیز تنگ شده
+: میشه برگردی؟؟
_: متاسفم آنقدری دورم که نمیتونم برگردم، انقدری دورم که خودمم بخواهم نمیتونم برگردم
+: من دیگه نمیتونم، واقعا دیگه نمیتونم، زندگی انقدر سخته شده خون گریه هام دیگه مخصوص نیمه شب نیست، من هروز خون گریه میکنم،من، من دلم برات تنگ شده، نه اینکه وقتی بودی همه چیز خوب بود، ولی میدونی وقتی رفتی همه چیز بدتر شد، حداقل اون زمان تورو داشتم، من، من خودم از دست دادم، حالا چیکار میتونم بکنم من؟؟
_: تو نمیدونی ترد شدن و دوست داشته نشدن توسط تو چقدر دردناک بود و چقدر برایم سنگین تمام شد، نمیدانی زمانی که میدیدم همه به خودشان احترام میگذارند و همه خودشان را دوست دارند، چقدر برام سخت بود که تو تمام روز را حتی بهم نگاهم نمیکردی چون معتقد بودی حال بهم زنم، روز های که نیاز داشتم از کنارم اهسته رد میشدی، تو نمیدانی الان چه سنگین است که توسط خودت طرد شده باشی و حال در ناکجا آباد گم شده باشی، من، من گم شدم، نمیدانم کجا هستم فقط میدانم در نقطه ای از زمین زندگی میکنم، در خانه ای کوچک و نم زده، تنها بدون هیچ منبع تغذیه درست حسابی.
+: تو نمیدانی چقدر برایم سنگین است، الانی که دارم همه را با خودشان میبینم و تو به قول خودت در ناکجا آباد گم شدی، نمیشود راهت پیدا کنی، من، ازت خواهش میکنم، من بابت تمام خطا هایم شرمنده ام، به خاطر کتک زدنت، زندانی کردنت، و منع کردن تو از غذا، متاسفم، من، نجاتم بده.
_: من بخشیدمت، خودمم دوست دارم برگردم ، مهم نیست چطوری، ولی هر بار که زدم بیرون در راه های پیچیده تری گم شدم. متاسفم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که باهات تماس بگیرم، نمیدونستم چطوری برگردم از هرکه پرسیدم قه قه ای از ته دل زد و گفت جایی به این نام وجود ندارد.
+: امکان نداره، اصلا چرا رفتی؟؟ چرا نگفتی و رفتی؟؟
_: بهت گفته بود، من میرم، من میرما، توهم در جواب گفته بودی، به درک
+: فکر نمیکردم اینقدر شجاع باشی، فکر نمیکردم اینقدر شجاع باشی، زمانی که خون گریه میکنم بری، صبح ببینم نیستی، فکر کنم مشکلاتم حل شده
اما بعد بفهمم مشکلم تو نبودی و حالا حاضر باشم هر کاری بکنم که دوباره ببینمت، تمام تلاشت بکن برگردی
_: گم شدم، مثل نخی در انبار سوزن ها، یا سوزنی در انبار نخ ها، لوبیایی در انبار نخود ها، یا مانند تو درون افکارت، راه برگشت را بلد نیستم، ولی شاید پیدا کردم،،متاسفم که ترکت کردم نباید اینقدر عجول میبودم، اینقدر خودخواه، شاید دیدمت، من باید برم
+: صبر کن.....
تلفن قطع شده و حال او دوباره تماس میگیرد«این خط در شبکه وجود ندارد»

حرف زدنقهوهدلتنگیگم شدن
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید