ویرگول
ورودثبت نام
سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

ای کاش میدانستم..

اتاق جدیدم را دوست داشتم، اتاقی در سمت چپ راهرو، و پنچره ای که روبه رو آسمان و خیابان باز میشود، و میان هم همه مردم و ماشین ها میتوان لحظه ای با اسمان به ارامش رسید

میتوان شب ها با ماه صحبت کرد و ستاره ها رقصید، میتوان به ستاره ها اویزان شد و روی ماه مستقر شد میتوان در رنگ ابی روشن اسمان گم شد و دیگر هیچ وقت پیدا نشد

میتوان روی ابرها در حال فرار، یادگاری نوشت و میتوان ساعت ها با آسمان از شلوغی و سنگینی زندگی فرار کرد

یک شب زمانی که علاوه بر در پنچره در قلبم را هم به سوی ماه باز کرده بود، و درد های روحی، سنگینی های سرم و بغض و کلمات قورت داده شده را به ماه تحویل دادم تا به اندازه غم قلبم، به قلبم ارامش و مسکن خواب دهد متوجه برگه ای گوشه اتاق شدم، که به شدت خود نمایی میکرد، روی آن با خودکار قرمز نوشته شده بود: اگر این متن را میخوانی بدین معنا است که من

برگه را باز کردم و شروع به خواندن کردم، با خط ریز و درهمی نامه را نوشته بود، هرکس بود برای نوشتن این متن عجله داشت،انگار فرصت کمی برایش باقی مانده بود و از فرصت باقی مانده برای نوشتن این متن استفاده کرده بود

چشم هایم را به سوی اولین خط چرخاندم

به نام پروردگارم اغاز میکنم و با نام پرودگارم به پایان میرسانم

درود، اگر این متن را میخوانی، بدین معنا است که یک مصرف کننده اکسیژن و یک تولید کننده کربن دی اکسید کمتر شده

بدین معنا است که ممکن است با پا قدمم هزارن نوزاد دیگر و امیدی برای جامعه در گِل فرو رفته ما متولد شود

بدین معنا است که دیگر مطلق به زمان اینده نیستم و در گذشته خلاصه میشوم

بدین معنا است که زمانی اسمم به گوش مردم میرسن، برای یاد کردن من از جمله «یادش بخیر، زمانی که زنده بود.......»

بدین معنا است که بعد از زمان کسی دیگر از این قلم استفاده نمیکند

بدین معنی است که هیچ متنی دیگر توسط من خلق نمیشود

یا بدین معنا است که هیچ صدایی در کوه ها از طرف من اکو نمیشود

به طور کلی بگویم بدین معناست که آن قبر ته قبرستان را به مالیکت خودم دراورده ام

یا شاید روی اخرین تخت بیمارستان در حال تلاش برای جدا شدن از جسمم هستم ولی پرستاران همچنان با شوک قلبی در حال تلاش برای برگردانند من هستند و معتقدن من باید بمانم و بیشتر زجر بکشم.

راستش را بخواهی از اینده بعد نوشتن این متن ام میترسم

ممکن است مرده باشم و من میان جهنم محکوم به زجر دوباره شدم

و ممکن است میان بهشت به ارامش ابدی رسیده باشم درست مثل زمانی که با ماه حرف میزدم یا با حیواناتی که لب پنجره مینشتتند، زمانی که از گریه نفسم بالا نمی امد و ان پرنده به دم پنجره اتاقم می امد تا ازوقه ای بخورد و به حرف های دلم گوش کند

بهترین لحظات زندگی ام ان زمانی بود که پرنده همیشگی ام، از دست های بی توانم خودش را سیر میکرد و با گوش کردن به حرف هایم قلبم را از ارامش سیر میکرد

دو تا از بهترین دوستانم پرنده همیشگی ام و ماه بود

بگذریم، ممکن است هیچ چیز نباشد و هیچ احساس خاصی نداشتم باشم، ممکن است پوچی مطلق باشد تاریکی مطلق، مثل خواب های بدون رویا!

به راستی نمیدانم ته ماجرا چیست، و همین باعث ایجاد هورمون ترس درون من شده

یا ممکن است به کل قرص ها جواب ندهد مجبور به زندگی دوباره باشم.

تا زمانی که فرصت دارم، چند خطی از اندر احوالات اکنونم مینویسم

تنها هستم، به قدری تنها که هیچ مقیاسی برای توصیف عمق ان پیدا نمیکنم

سردرگم هستم به قدری که واقعا نمیدانم چگونه یک علامت سوال درون زندگی ام، به ده ها هزار علامت سوال تبدیل شد

به قدری از خودم تنفر دارم که ایینه های خانه را به بهانه های مختلف میشکنم

به قدری از طرف دیگران ترد میشوم که دیگر خودم تصمیم میگیرم به سمت شان نروم

به قدری دیده ام و شنیده ام که هر لحظه بیشتر میفهمم جامعه محکوم به سقوط سنگین است، زمانی که در مدارس نسبت به زور و موقعیت اجتماعی برای هم قلدری میکنند، و همدیگر را به تمسخر میگیرند و در جامعه نسبت به ثروت همدیگر را متمایز از هم میدانند، زمانی که باور های غلط را خوب جلوه میدهند و باور های صحیح را بد جلوه میدهند بی شک جامعه ارام ارام به سمت نابودی میرود

درهم شکسته و نابود شده ام، شاید قبلا میتوانستم تکه تکه های وجودم را پیدا کنم و بهم بچسبانم ولی اکنون دیگر هر کجا که میگردم، تکه تکه های درونم را پیدا نمیکنم

از خیلی ها کمک گرفته ام که در پیدا کردن تکه های درونم کمک بگیرم، اما هیچ کدام کمکی نکردن، اگرم تکه ای از وجودم را پیدا کردند، با یک لگد ان را خورد تر کردن و با لبخندی ملیح تنفر خودشان را نسبت به من اعلام کردند

خلاصه بگذار وقتت را نگیرم میان امواج سهمگین گیر کردم ام، محکوم به غرق شدن، چه دیر چه زود باید غرق میشدم.

چشم هایت را ببند و یک لحظه خودت با وسط اقیانوس بزرگ عمیق تصور کن، که هر لحظه خطر حمله کوسه و ابرزیان وحشی هست، گردابی بزرگ در دور دیر تر میشود و تو میان موج های بلند دست به دست میشوی و پایانت را با چشم هایت میبینی

دقیقا شرایطم همین هست، سرگیجه سختی به سراغم آمده، تا همینجا بسه، حواست به پرنده همیشگی ام باشه، ماه ام یادت نره، مامان باهاش حرف بزن عادت نره که شبا کسی باهاش حرف نزنه حوصله اش سر میره!

چشمانم مملو از اشک بود، نه نشانه ای از او داشنم و نه اسمی درون متن نوشته بود، فکر میکنم قبلا اینجا زندگی میکرده، و همینجا هم بهش پایان داده

شاید روحش هم صحبت خوبی برای تنهایی هایم باشد، همان لحظه که در اندوه مرگ کسی بود، مرگ کسی که نه میشناختم نه دیده بود، فقط بعض سنگینی گلویم را فشار میداد، متوجه صدایی ازپنجره شدم، یاکریم دم پنچره به داخل نگاه میکرد، همان پرنده همیشگی اش بود که ازش حرف میزد، مقداری برنج از دستم بیرون میبرم، ولی یاکریم جلو نمی اید میگویم «نمیدانم قبلا از دست چه کسی شکمت را سیر میکردی ولی او اکنون اینجا نیست، شاید به قول خودش در جهنم باشد یا شاید در بهشت یا شایدم پوچی مطلق است، یا شاید همین اطراف است.

کسی چه میداند، تو بهترین دوستش بودی به راستی چه کسی بود که اینقدر به او ارامش میدادی که ارامش بهشت را به وجود تو تشبیه کرده بود

یا کریم دو قدمی جلو امد و دانه ای برنج برداشت کم کم جلو تر آمد دقیقا کف دستم بود و دانه میخورد، راست میگفت ارامش این لحظه بهشتی است

زمانی که برنج هم تمام شد از جایش تکان نخورد و همچنان منتظر بود، فکر کنم ویژگی که او را برای صاحب متن متمایز کرده بود، گوش شنوایی بود که هیچ یک از انسان ها ندارند

هم سخن پرنده شدم «ای پرنده رویا ها، از پرنده تنها ها سلام گرم از طرف روح پاک صاحبت متن به تو و سلامی گرم تر از دوست جدیدت به تو

ارامش بهشتی وجود ات و چشمان مشکی مشتاقت مجبورم میکند با تو سخن بگویم

نامه ای پیدا کردم که گمان میکنم کسی نخوانده، شاید هنگامی که جسد بی جانش را پیدا کردند دیگر به کاغذ روی میز با دور اطراف دقتی نکردند و فقط به اورژانس زنگ زدند و در نهایت او را به خانه ابدی اش یعنی همان قبر در ته قبرستان که از او صحبت کرده بود بردند و بعد دیگر تحمل زندگی در این خانه را نداشتن و فقط رفتن.

شاید مادرش هنوز نامه اش را نخوانده و نمیدانسته موظف به صحبت کردن با ماه و غذا دادن به تو است

فقط رفته و از در دیوار های خانه فرار کرده تا یاد فرزند گمشده اش نیوفتد، فرزند گمشده اش در درد و غم و تنهایی، برای پیدا شدنش دیگر دیر بود، زمانی او را پیدا کردند بی جان بود و حالا مجبور بود او را دوباره میان خاک گم کنند.

در هر صورت فرزندش را گم کرده، و حال خانه را قیمت پایین به فروش گذاشت، چرا باید خانه اش را با بالا ترین قیمت ممکن بفروشد وقتی که ثروت اصلی اش یعنی فرزندش را در میان خاک ها رها کرده؟؟

واقعا دوست دارم به هویت اصلی نویسنده نامه دست پیدا کنم، به اطرافیانش بگویم «ای کاش کمی بیشتر هوایش را داشتید، ای کاش کمی از عمق تنهایی او کم میکردید»

ای کاش میدانستم که بود؟؟ چه کسی قبل من در این اتاق بوده؟؟ ای کاش میدانستم


نوشتن متننوشتن نامهخودکشیاتاق
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید