ویرگول
ورودثبت نام
سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

تو لیاقت محبت مرا داری.

نوار زرد بیشتر از رنگ خون خود نمایی میکرد، مردم همیشه در صحنه، جمع شده بودند، دوربین ها بالا امده بود تا امنیت به باد رفته شهر را برای بار دیگر ثبت کنند، بیشتر از یک ماه است که هر جمعه ساعت 4 صبح جسدی در گوشه ای از شهر یافت میشد، همراه با نامه ای چروک و سیاه جوری که گویا صد بار نوشتی و دویست بار با پاک کن قدیمی ته کیفت پیدا کردی، تلاش های پلیس و کارگاه های شهر بی فایده مانده بود تنها سر نخی که از او مانده بود دست خط اش بود که آن هم مشخص نبود جعل کرده است یا دست خط خود او است و تصاویر دوربین ها که شخصی سرتاپا سفید را نشان میداد،قاتل حرفه ای است بیش از 60 فقره قتل انجام داده و هنوز هیچ سرنخی از او ندارند، به راستی او کیست؟؟ او اشناست، شهر کوچک است، هر فردی یک بار او را دیده، اما او را نشناخته فقط اورا دیده، روزی ۱۰۰۰ باز از کنار همه شهروندان رد شده، او همسایه یکی همان شهروندان است، او آنقدر نزدیک است یک همسایه است، یک هم محله ای است، یک هم شهری است، اما آنقدر دور است که همان هم شهری، همان همسایه هم قابل شناسایی نیست، تمام مردم شب ها جوری در را جفت میکنند گویا ارتش از سرخ پوستان حمله کردند، حق دارند یک قاتل ناآشنا ترسناک تر یک ارتش سرخ پوست است، ارتش سرخ پوست کاملا قابل رویت است، اما یک قاتل ناآشنا! ممکن است همین الان به بهانه لباسش که در حیاط پشتی خانه ات افتاده پشت در باشد، با چاقویی که در زیرشلواری اش قایم کرده، یا به بهانه تماس تلفنی بهت نزدیک بشه، کی میدونه شاید؛ بهترین دوستت باشد، یا برادرت/خواهرت، برای همین است که میگویم قاتل ناآشنا از ارتش سرخ پوست خطر ناک تر است، از کجا معلوم شاید اکست باشد یا بهترین دوست قبلی ات، یا شاگرد قبلی ات، شاید کارمند قبلی ات باشد و فردا شب نوبت تو است، نوبت تو است که درحلقه زرد خطر بدرخشی، آخرین قربانی املاکی شهر بود،نامه ای که در جیب سمت چپش به جا گذاشته بودند: مرگ لیاقت میخواهد، انتخاب شدن برای مرگ توسط من، به راستی چرا تو را انتخاب کردم؟؟ آن تهی دستی که به خاطر بدهکاری هایی که بالا آوردم ناچارانه خانه ام را برای فروش به تو سپردم و تو چون دیدی من دست هایم خالی است و مجبورم، به کمترین قیمت از من خریداری کردی؟؟ این که انگیزه من برای قتل نبود، این فقط من نبودم،آوازه خوب بودن تو کل شهر را گرفته در صورتی که آن بی خانمان شهر با توطئه تو بی خانمان شد، تو انقدر بی وجدان هستی که تنها سرمایه پدر کودک سرطانی را با جعل امضا گرفتی، تو همانی که که اخرین سرمایه یک پیرمرد تنها را از او گرفتی؟؟ حال خودت جواب بده تو انسان خوبی هستی؟؟نه، تو لیاقت این محبت من را داری.
قربانی قبلی او پیرزنی بود لباس های بافتنی و دستکش های بافتنی میفروخت نامه که درون جیب کت بافتنی اس یافته بودند این بود: تو به ناتوانی معروفی، هر زمان یک پلاستیک حمل میکنی دورت جمع میشوند تا به تو کمک کنند آیا تو لایق کمکی؟؟ آن دختر که خودش را غرق کرد را به خاطر داری؟؟ معلوم است که به خاطر داری تو باعثش هستی، چگونه میتوانی فراموش کنی؟؟ همان بودی که در شهر اوازه انداختی و حرف هایی زدی که در خور خودت بود را به او نسبت دادی، این کمترین کار تو است تو ارث خانواده ات را بالا کشیدی در صورتی که خواهرت سرطان کبد داشت و به یک سوم ان پول نیازمند بود، چگونه میتوانی ناتوان باشی در صورتی که خواهر زاده ات را با دستانت خفه کردی چون نمیتوانستی باردار شوی؟؟ چگونه میتوانی ناتوان باشی در صورتی که به زن برادر باردارت دارو خوراندی؟؟ و اینگونه است که تو لیاقت محبت مرا داری.
قربانی قبلی صاحب یتیم خانه ان اطراف بود با نامه ای در جیب سمت چپش: تو مهربان ترین و دلسوز ترین فرد این شهر بودی، گویا نمیدانم با فروش ان کودکان به عنوان کالا پولدار شده بودی، گویا از سو استفاده هایت از آن کودکان چیزی نمیدانم، گویا از آن قرداد هایت که قربانی اصلی آنها کودکان بودند خبری ندارم. تو لیاقت محبت مرا داری.
نه من وقت کافی برای نوشتن باقی نامه ها دارم و نه تو وقت خواندش را داری، در همین حد بدان که انگیزه قتل او چیست.
بین من و خودت بماند قاتل همیشه در صف اول تماشاچیان میایستد، با شُک عکس میگیرد، و با تاسف با آشنا یانش صحبت میکند.



جناییداستان جناییکارگاه
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید