ویرگول
ورودثبت نام
سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

خواب در خواب

نفس نفس میزنم، تپش قلب شدیدی تجربه میکنم اشک هایم ناخوداگاه روی صورتم جاری میشوند، دنیا تار است، دید من به سقف اتاقم تار است، سقف سفید اتاقم را به صورت شطرنجی و تو در تو میبینم، تلاش میکنم بلند شم، نه، دوباره نه، لبخند وحشتناک هیولا خوابم، را میبینم، کنار تختم نشسته و تمام وزن بدنش را روی من انداخته، دست های بلند و استخوانی شکلش را روی صورتم میکشد و میگوید«چرا گریه میکنی؟» نمیتوانم زبان باز کنم و بگوییم «ترس از تو، ترس از دست های آویزان و درازت، ترش از دهان گشادت، از دندان های سیاه و زردت، ترس از پاهای استخوانی و بد فرمت، ترس از چشمانت که از حدقه در آمدنت» دستانش را دور گردنم میندازد از گردن بلندم میکند و نفس های گرمش به صورتم میخورد، صورتم مچاله میکنم، دماغم را مچاله میکنم، دوباره سوال میکند«از من ترسیده ای؟» دهانش بوی پیاز و پیازچه و سیر میدهد، صورتم را عقب میکشم از گردن آویزانم میکند، مانند گل ای که روی بند برای خشک کردنش آویزانش کردن آویزانم، مانند لباس های گل گلی مادربزرگم، دلم براش تنگ شده، بوی تاید لباس شوییش، ناگهان وارانه میشوم، هیولا تکانم میدهد«بریز بیرون، بریز بیرون، میخواهم کمکت کنم، سرفه کن» سرم گیج میرود، وارانه ام، مانند تمام افرادی که میشناسم، وارانه ام مثل تمام دوستت دارم هایی که شنیده ام، وارانه ام مثل تمام تلاش هایی میکنم و وارانه جواب میدهد

هیولا داد میزند «بار آخره میگم سرفه کن، سرفه کن، سرفههه کن» شروع به سرفه های پیاپی میکنم، روی تختی من پر از کلمات میشوند، پر از کلمات ریز و درشت، چشمانم تار میشود، هیولا دوباره تکانم میدهد «خوبی؟؟» ناگهان ول میشوم به روی تپه ای از کلمات که از دهانم روی تخت جاری شده، نفس نفس میزنم «آره، آره» دستانم را بین کلمات تکون میدم، میپرسم«اینا چی هستند؟؟» با چشمان بزرگ و بی روحش میگه: همه شون قورت دادی، سر دلت مونده بودن، کمکت کردم»کلمات از زیر و رو تکون میدم یکی شون بر میدارم (چرا؟)(من باورت کرده بودم)(قلبم شکستی)(ای کاش کمی بهتر بودم)(چرا؟)(چرا؟)(چرا من؟؟)..........

در تپه کلمات غرق میشوم، حال خوابی سبک تر دارم، حال احساس سبک تر دارم، حال با ذهن بازی میخوابم

با تپش قلب بیدار میشوم،نفس نفس میزنم با دستان لرزان و پاهای لرزان پا میشم زیر پایم خالی میشود درون سیاهی در حال سقوطم، دلم فرو میریزد، دلم شور بر میدارد مثل 70 درصد مواقع زندگی ام، جیغ میزنم اما صدایی از گلویم بیرون نمیاد، تقلا میکنم میان سقوط بی پایان گیر کردم، با کمر به زمین فرود می آیم، بیدار میشوم نفس تنگی دارم، تپش قلب دارم بلند میشوم تا لیوان آب کنارم بخورم، آب شور است، مزه نمک میدهد، لیوان را برعکس میکند، نوشته را میخواند «زمانی که اشک ریختم....» سرش گیج میرود، بیدار میشود، سرش بنگ است، چشمانش خیس است و قلبش، قلبش تپش زیادی دارد، این بیداری بیداری واقعی است؟؟

کلماتتپش قلبنفس نفسترسبیدار نفس
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید